05-21-2013, 12:16 PM
زن گل میکاشت، گل میکاشت... گل میکاشت. گل میکاشت و چشمش به آفتاب بود؛ مثل تمام آنهايي که گل میکارند. اما او چشمش به آفتاب بود به امید روزی که پریا با هر دو چشم کوچکش نور را ببیند. با گل کاشتنش هم نان میگذاشت بر سر سفره بچهها و هم امید روشنی چشمهای پریا را در سر میپروراند. قصه از روزی شروع شد که پریای 6 ساله وقت بازی با بچهها چوبی در چشمش فرورفت و درد جای تماشا را در نگاهش گرفت. مادر هر قدر این در و آن در زد، دکترهای شهر دورافتادهشان نتوانستند برایش کاری کنند؛ جز قطرهها و پمادهایی که هر چند حال چشم کوچک پریا را بدتر نکرد، ثمری هم نداشت. مادر سرانجام پریا را برداشت و با باقی بچهها به تهران آمد تا کاری برای چشم دخترش انجام دهد. به تهران نرسیده جایی حوالی کرج ماندگار شد و شغلش شد گلکاری... کاشتن گل در گلدانهایی که شاید یکی از آنها الان در خانه تو باشد.
قصه تلخ سرنوشت مادر
گل کاشتن اما دیری نپایید. مادر مرد. نه از بس که گل کاشت، از بس که فقیر بود. فقیر که باشی، خانهات که یک اتاق سرایداری باشد در انتهای باغی که در آن گل میکاری، وقتی هوا سرد شود، وقتی سرما یکشبه حمله کند به خانه و باغی که آنجا کارگری میکنی و شبها هم همانجا میخوابی، ممکن است بمیری. به همین سادگی و تلخی و سردی که مادر پریا مرد... فقط به خاطر داشتن کمی گرما در شبی که سرما و فقر با هم به بیداد آمده بودند. قصه آن شب را که مرگ مادر پریا را برد، دخترک با زبان کودکانه خودش برایم تعریف میکند. خواهرش میگوید تازه وارد 9 سالگی شده. مدرسه نمیرود. اما خواهرش برایش کتاب خریده که در خانه سواد یادش دهد. پریا آنقدر کوچک است که دلم نمیآید قصه آن شب را که مادرش مرد از او بپرسم. آنقدر کوچک است که اگرچه نزدیک به 3سال از مرگ پدرش در همان شهر دورافتاده میگذرد اما هیچکس این راز را به او نگفته تا کودکیاش خط برندارد. این خواسته مادر پریا بود... خواهرش میگوید: «مادرم و پریا خیلی به هم پیچیده بودند، مادرم یک لحظه از پریا جدا نمیشد. هرچه میخواست جان میکند تا برایش بخرد.»
پریا میگوید: «مهمون داشتیم، مهمونمون رفت. من دست مامانمو چرب کردم چون دستش خیلی درد میکرد. مامانم یه پتوی قرمز روم کشیده بود. خیلی سرد بود. بعد ما بخاری نداشتیم، برق هم نداشتیم. اما خیلی سرد بود. من خیلی سردم میشد. تو یه ظرف ذغال ریختیم، روشن کردیم و گذاشتیم وسط اتاق که گرم شویم... نگاه کردم، دیدم یه پروانه اون بالاست. خوابیدم.... بیدار شدم... سرم گیج رفت... مامانم دستشو گذاشته بود زیر سرش و مرده بود....»
مادر آرزو به دل ماند
پریا آن شب توی بغل مادرش خوابیده بود؛ مثل هر شب اما مادر دیگر هرگز از آن خواب بیدار نشد... همه بچهها هم آن شب کارشان به بیمارستان و چند روز بستری کشید اما قلب بی تاب مادر تاب نیاورد و ایستاد. گل کاشتنش تمام شد، خودش را شبیه ریشه گلها در خاک گذاشتند و رفتند. کودکی پریا خط خطی شد؛ دخترکی که مرگ را شبیه پروانه ای ترسناک دیده بود... .
حالا پریا خانه خواهرش زندگی میکند. میپرسم، چشمت درد میکنه پریا؟ میگوید: وقتایی که گریه میکنم چشمم خون میشه. میپرسم چرا گریه میکنی، برای چشمت بده. میگوید: دلم برای مامان تنگ میشه. خواهرش میگوید: پریا که دلش تنگ میشه میگه کاش منم میمردم. شبا که میخواد بخوابه میگه چی کار کنم که مامان بیاد تو خوابم؟ غذا نمیخوره... بهانه میگیره... .پریا دختربچه زیبایی است. آنقدر زیبا که نمیتوانی نگاهش کنی و به زیبا بودنش اعتراف نکنی. توی چشمهایش انگار سرمه کشیدهاند و وقتی میخندد روی گونههایش چال میافتد. این همه را پریا از مادرش به یادگار دارد. خواهرش میگوید: مامانم هر هفته میبردش دکتر... میگوید: مامانم همه آرزوش این بود که چشم این خوب شه... میگوید من نا امید نمیشم... میخوام مامانم به آرزوش برسه... اما دستهای خواهرش خالی است... به هر حال اون هم دختر همان زنی است که یک شب از سرما و فقر مرد.
من اما خواب مادر پریا را دیدم. یک دستش را گذاشته بود روی چشمش... چشمش درد میکرد انگار... شاید آنقدر گریه کرده بود برای پریا که چشمش خون شده بود... در خواب دیدم که او دلش برای پریا تنگ است... .
این مادر را به آرزویش برسانید
این روزها که میگذرد همه دارند به مادرشان فکر میکنند. هر کس دلش میخواهد مادرش را خوشحال کند. هرکس دنبال راهی میگردد که به مادرش بگوید دوستش دارد. همانقدر که این روزها روزهای شادی است، برای بعضیها روزهای تلخی است؛ آنقدر تلخ که دلشان میخواهد تقویم ورق بخورد و از این روز خالی دور شوند... این قصه آنهایی است که مادرشان را ندارند... از کفشان رفته... مثل پریا. این اولین روز مادری است که پریا مادر ندارد.
شاید کسی باشد که این نوشته را بخواند و دلش میخواهد برای مادرش کار بزرگی انجام دهد. شاید کسی این نوشته را بخواند و دلش بخواهد چشم پریا را به او بازگرداند. شاید تو که اینها را خواندی دلت خواست در روز مادر، مادری را که دستش دیگر به بچههایش نمیرسد و با آرزوی دور داشتن چند میلیون تومان پول برای جراحی چشم پریا، به خاطر نداشتن حتی یک بخاری از فقر مرد، به آرزویش برسانی... شاید مادر پریا به خوابت بیاید یا شاید در عین بیداری نتوانی چشمت را بر این حجم بیپناهی هراسانگیز و فقر بیرحم ببندی. شاید وقتی برای مادرت این روزها گل خریدی یادت بیفتد که مادر پریا زنی بود که گل میکاشت و گل میکاشت و گل میکاشت... اما یک روز از سرمای فقر مرد.
براي کمک به این کودکان با شمارههای 23051110 و 23051709جمعیت امام علی(ع) تماس بگیرید.
شماره روابط عمومی مرکزی جمعیت امام علی 23051110 می باشد، لطفا برای هرگونه اطلاعات بیشتر و یا هماهنگی برای کمک با این شماره تماس بگیرید.
منبع:مجله سیب سبز
قصه تلخ سرنوشت مادر
گل کاشتن اما دیری نپایید. مادر مرد. نه از بس که گل کاشت، از بس که فقیر بود. فقیر که باشی، خانهات که یک اتاق سرایداری باشد در انتهای باغی که در آن گل میکاری، وقتی هوا سرد شود، وقتی سرما یکشبه حمله کند به خانه و باغی که آنجا کارگری میکنی و شبها هم همانجا میخوابی، ممکن است بمیری. به همین سادگی و تلخی و سردی که مادر پریا مرد... فقط به خاطر داشتن کمی گرما در شبی که سرما و فقر با هم به بیداد آمده بودند. قصه آن شب را که مرگ مادر پریا را برد، دخترک با زبان کودکانه خودش برایم تعریف میکند. خواهرش میگوید تازه وارد 9 سالگی شده. مدرسه نمیرود. اما خواهرش برایش کتاب خریده که در خانه سواد یادش دهد. پریا آنقدر کوچک است که دلم نمیآید قصه آن شب را که مادرش مرد از او بپرسم. آنقدر کوچک است که اگرچه نزدیک به 3سال از مرگ پدرش در همان شهر دورافتاده میگذرد اما هیچکس این راز را به او نگفته تا کودکیاش خط برندارد. این خواسته مادر پریا بود... خواهرش میگوید: «مادرم و پریا خیلی به هم پیچیده بودند، مادرم یک لحظه از پریا جدا نمیشد. هرچه میخواست جان میکند تا برایش بخرد.»
پریا میگوید: «مهمون داشتیم، مهمونمون رفت. من دست مامانمو چرب کردم چون دستش خیلی درد میکرد. مامانم یه پتوی قرمز روم کشیده بود. خیلی سرد بود. بعد ما بخاری نداشتیم، برق هم نداشتیم. اما خیلی سرد بود. من خیلی سردم میشد. تو یه ظرف ذغال ریختیم، روشن کردیم و گذاشتیم وسط اتاق که گرم شویم... نگاه کردم، دیدم یه پروانه اون بالاست. خوابیدم.... بیدار شدم... سرم گیج رفت... مامانم دستشو گذاشته بود زیر سرش و مرده بود....»
مادر آرزو به دل ماند
پریا آن شب توی بغل مادرش خوابیده بود؛ مثل هر شب اما مادر دیگر هرگز از آن خواب بیدار نشد... همه بچهها هم آن شب کارشان به بیمارستان و چند روز بستری کشید اما قلب بی تاب مادر تاب نیاورد و ایستاد. گل کاشتنش تمام شد، خودش را شبیه ریشه گلها در خاک گذاشتند و رفتند. کودکی پریا خط خطی شد؛ دخترکی که مرگ را شبیه پروانه ای ترسناک دیده بود... .
حالا پریا خانه خواهرش زندگی میکند. میپرسم، چشمت درد میکنه پریا؟ میگوید: وقتایی که گریه میکنم چشمم خون میشه. میپرسم چرا گریه میکنی، برای چشمت بده. میگوید: دلم برای مامان تنگ میشه. خواهرش میگوید: پریا که دلش تنگ میشه میگه کاش منم میمردم. شبا که میخواد بخوابه میگه چی کار کنم که مامان بیاد تو خوابم؟ غذا نمیخوره... بهانه میگیره... .پریا دختربچه زیبایی است. آنقدر زیبا که نمیتوانی نگاهش کنی و به زیبا بودنش اعتراف نکنی. توی چشمهایش انگار سرمه کشیدهاند و وقتی میخندد روی گونههایش چال میافتد. این همه را پریا از مادرش به یادگار دارد. خواهرش میگوید: مامانم هر هفته میبردش دکتر... میگوید: مامانم همه آرزوش این بود که چشم این خوب شه... میگوید من نا امید نمیشم... میخوام مامانم به آرزوش برسه... اما دستهای خواهرش خالی است... به هر حال اون هم دختر همان زنی است که یک شب از سرما و فقر مرد.
من اما خواب مادر پریا را دیدم. یک دستش را گذاشته بود روی چشمش... چشمش درد میکرد انگار... شاید آنقدر گریه کرده بود برای پریا که چشمش خون شده بود... در خواب دیدم که او دلش برای پریا تنگ است... .
این مادر را به آرزویش برسانید
این روزها که میگذرد همه دارند به مادرشان فکر میکنند. هر کس دلش میخواهد مادرش را خوشحال کند. هرکس دنبال راهی میگردد که به مادرش بگوید دوستش دارد. همانقدر که این روزها روزهای شادی است، برای بعضیها روزهای تلخی است؛ آنقدر تلخ که دلشان میخواهد تقویم ورق بخورد و از این روز خالی دور شوند... این قصه آنهایی است که مادرشان را ندارند... از کفشان رفته... مثل پریا. این اولین روز مادری است که پریا مادر ندارد.
شاید کسی باشد که این نوشته را بخواند و دلش میخواهد برای مادرش کار بزرگی انجام دهد. شاید کسی این نوشته را بخواند و دلش بخواهد چشم پریا را به او بازگرداند. شاید تو که اینها را خواندی دلت خواست در روز مادر، مادری را که دستش دیگر به بچههایش نمیرسد و با آرزوی دور داشتن چند میلیون تومان پول برای جراحی چشم پریا، به خاطر نداشتن حتی یک بخاری از فقر مرد، به آرزویش برسانی... شاید مادر پریا به خوابت بیاید یا شاید در عین بیداری نتوانی چشمت را بر این حجم بیپناهی هراسانگیز و فقر بیرحم ببندی. شاید وقتی برای مادرت این روزها گل خریدی یادت بیفتد که مادر پریا زنی بود که گل میکاشت و گل میکاشت و گل میکاشت... اما یک روز از سرمای فقر مرد.
براي کمک به این کودکان با شمارههای 23051110 و 23051709جمعیت امام علی(ع) تماس بگیرید.
شماره روابط عمومی مرکزی جمعیت امام علی 23051110 می باشد، لطفا برای هرگونه اطلاعات بیشتر و یا هماهنگی برای کمک با این شماره تماس بگیرید.
منبع:مجله سیب سبز