05-05-2013, 12:27 PM
نمی دونم جای این موضوع اینجا هست یا نه....
اسمش رو نمی شه گذاشت کارآفرینی اما فکر می کنم انگیزه خوبی برای شروع بانوان عزیز انجمن باشه
به هر حال اگه جای این موضوع اینجا نیست بهم بگید
بگذریم...بریم سر اصل مطلب
حدودا چهارسال پیش بود. من بودم و زندگی پر از گرفتاری و مشکلات رنگارنگ...سال دوم دانشگاه بودم، حجم زیاد درس ها از یک طرف، بیماری پدرم از طرف دیگر(پدرم مبتلا به delusional disorder بود که یک نوع اختلال روانی همراه با شک و توهمات بزرگ بینی است)، نگرانی ها برای مادرم و خواهرانم و عدم تامین مخارج زندگی توسط پدرم علیرغم درآمد عالی، همه و همه پشتم را خم کرده بود. می دیدم که جیب های پدرم پر از پول است و یخچال خانه خالی...پولی در خانه نبود جز پولی که من پس انداز کرده بودم(همیشه تحت هر شرایطی پس انداز داشتم) اما آن هم داشت ذره ذره کم می شد و خرج خرید مایحتاج خانه می شد. از سوی دیگر شک پدرم به همه چیز و همه کس و بیشتر از همه به مادرم و من و خواهرهایم زندگی را به کاممان تلخ کرده بود. تنها کسی حال مرا می فهمد که با شخص مبتلا به شک زندگی کرده باشد. همه چیز برای او شک برانگیز بود، از سنجاق قفلی که کنار پول هایش بود(می گفت اینجا گذاشته اید تا درآمد مرا قطع کنید) تا شک به اعتیاد من و خیانت مادرم و.... به همه چیز شک می کرد...
تمام مدت فکرم درگیر بود. باید کاری می کردم. باید اول پولی برای مایحتاج خانه بدست می آوردم و بعد فکری برای نجات همه از آن خانه می کردم(پدرم بارها به نیت کشتن مادرم به او حمله کرده بود) اما چطور؟!!!تمام روزها دانشگاه بودم و فرصتی برای کار در بیرون از خانه نداشتم. به یاد آگهی های کار در منزل همشهری افتادم. به چند تا از آنها سر زدم حتی از یکی دو جا کار هم گرفتم اما آنقدر شرایط سخت تعیین می کردند و از کار ایراد می گرفتند که فقط ضرر پولی که برای آموزش و وسایل داده بودم روی دستم ماند. نمی دانستم چه کار کنم. واقعا درمانده شده بودم. به ته خط رسیده بودم اما به قول آنتونی رابینز زمانی که به اوج ناامیدی برسی نقطه شروع موفقیت توست....
ادامه دارد!!!
اسمش رو نمی شه گذاشت کارآفرینی اما فکر می کنم انگیزه خوبی برای شروع بانوان عزیز انجمن باشه
به هر حال اگه جای این موضوع اینجا نیست بهم بگید
بگذریم...بریم سر اصل مطلب
حدودا چهارسال پیش بود. من بودم و زندگی پر از گرفتاری و مشکلات رنگارنگ...سال دوم دانشگاه بودم، حجم زیاد درس ها از یک طرف، بیماری پدرم از طرف دیگر(پدرم مبتلا به delusional disorder بود که یک نوع اختلال روانی همراه با شک و توهمات بزرگ بینی است)، نگرانی ها برای مادرم و خواهرانم و عدم تامین مخارج زندگی توسط پدرم علیرغم درآمد عالی، همه و همه پشتم را خم کرده بود. می دیدم که جیب های پدرم پر از پول است و یخچال خانه خالی...پولی در خانه نبود جز پولی که من پس انداز کرده بودم(همیشه تحت هر شرایطی پس انداز داشتم) اما آن هم داشت ذره ذره کم می شد و خرج خرید مایحتاج خانه می شد. از سوی دیگر شک پدرم به همه چیز و همه کس و بیشتر از همه به مادرم و من و خواهرهایم زندگی را به کاممان تلخ کرده بود. تنها کسی حال مرا می فهمد که با شخص مبتلا به شک زندگی کرده باشد. همه چیز برای او شک برانگیز بود، از سنجاق قفلی که کنار پول هایش بود(می گفت اینجا گذاشته اید تا درآمد مرا قطع کنید) تا شک به اعتیاد من و خیانت مادرم و.... به همه چیز شک می کرد...
تمام مدت فکرم درگیر بود. باید کاری می کردم. باید اول پولی برای مایحتاج خانه بدست می آوردم و بعد فکری برای نجات همه از آن خانه می کردم(پدرم بارها به نیت کشتن مادرم به او حمله کرده بود) اما چطور؟!!!تمام روزها دانشگاه بودم و فرصتی برای کار در بیرون از خانه نداشتم. به یاد آگهی های کار در منزل همشهری افتادم. به چند تا از آنها سر زدم حتی از یکی دو جا کار هم گرفتم اما آنقدر شرایط سخت تعیین می کردند و از کار ایراد می گرفتند که فقط ضرر پولی که برای آموزش و وسایل داده بودم روی دستم ماند. نمی دانستم چه کار کنم. واقعا درمانده شده بودم. به ته خط رسیده بودم اما به قول آنتونی رابینز زمانی که به اوج ناامیدی برسی نقطه شروع موفقیت توست....
ادامه دارد!!!