سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران

نسخه کامل: زندگی و وصیت نامه
شما در حال مشاهده نسخه تکمیل نشده می باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود،کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:
((تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.))
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.پس تکلیف آن همه ثروت چه مي‌شد؟؟؟
برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد:
«تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم؟ نه! برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد :
«تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم. نه برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد:
«تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم؟ نه. برای برادرزاده‌ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.»

پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:
«تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم؟ نه. برای برادر زاده‌ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.»
نكته اخلاقي:
به واقع زندگی نیز این چنین است‌:
او نسخه‌ای از هستی و زندگی به ما مي‌دهد که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه‌گذاری کنیم.
از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست.
فارغ از اعتقاد مذهبی و یا غیرمذهبی به هستی و زندگی
از علامت تعجب تولد تا علامت سوال مرگ، همه چیز بستگی به روش نقطه‌گذاری ما دارد
با عشق زندگی کن

شخصی بود که تمام زندگی‌اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می‌گفتند به بهشت رفته‌است.

آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت می‌رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه می‌داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد.

در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت‌نامه یا کارت شناسایی نمی‌خواهد، هرکس به آن‌جا برسد می‌تواند وارد شود.آن شخص وارد شد و آن‌جا ماند. چند روز بعد، ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی‌دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟
ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستاده‌اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده‌است؛ از وقتی که رسیده نشسته و به حرف‌های دیگران گوش می‌دهد، در چشم‌هایشان نگاه می‌کند و به درد و دلشان می‌رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می‌کنند، یکدیگر را در آغوش می‌کشند و می‌بوسند. دوزخ جای این کارهانیست! بیایید و این مرد را پس بگیرید.

وقتی راوی قصه‌اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:
«با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی،
خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند»

پائولو کوئلیو
ی بنده خدایی ازش شکایت شده بود ( ب جرم قتل). رفت دادگاه و بعد از فراز و نشیب های بسیار قاضی حکم داد. فرد ب حکم اعتراض کرد و قاضی مجددا حکم داد. متن حکم قاضی این بود:

بخشش لازم نیست اعدامش کنید.

فکر می کنید نتیجه چی شد؟
فرد رو آزاد کردند در صورتی ک قاتل بود.

بعد علت رو جویا شدند معلوم شد مامور اجرای حکم، حکم قاضی رو اینطوری خونده:
بخشش؛ لازم نیست اعدامش کنید.

در صورتی که قاضی بعد از دادگاه تجدید نظر حکمش این بود:
بخشش لازم نیست؛ اعدامش کنید.

نتیجه اخلاقی: رجوع کنید ب ۲ پست بالاتر!
داستان بسیار زیبای پدری که تا دیروقت کار می کرد!!
مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر كار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید كه در انتظار او بود...

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر كار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید كه در انتظار او بود.
- بابا! یك سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوال؟
- بابا شما برای هر ساعت كار چقدر پول می‌گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟
- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت كار چقدر پول می‌گیرید؟
- اگر باید بدانی می گویم. 20 دلار.
- پسر كوچك در حالی كه سرش پایین بود، آه كشید. بعد به مرد نگاه كرد و گفت: می‌شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهید؟
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :‌ اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود كه پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز كار می كنم و برای چنین رفتارهای كودكانه ای وقت ندارم.
پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد. بعد از حدود یك ساعت مرد آرامتر شد و فكر كرد كه شاید با پسر كوچكش خیلی خشن رفتار كرده است. شاید واقعا او به 10 دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است. بخصوص اینكه خیلی كم پیش می آمد پسرك از پدرش پول درخواست كند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.
- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر بیدارم.
- من فكر كردم پاید با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی كردم. بیا این هم 10 دلاری كه خواسته بودی.
پسر كوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشكرم بابا
بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسكناس مچاله بیرون آورد.
مرد وقتی دید پسر كوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌ با اینكه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پئل كردی ؟
بعد به پدرش گفت : برای اینكه پولم كافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آیا می‌توانم یك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم

گردآوری: گروه سرگرمی سیمرغ
http://www.seemorgh.com/entertainment
منبع: zarbolmasal.com
(04-08-2013 01:44 PM)m_sh نوشته شده توسط: [ -> ]مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود،کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:
((تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.))
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.پس تکلیف آن همه ثروت چه مي‌شد؟؟؟
برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد:
«تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم؟ نه! برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد :
«تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم. نه برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد:
«تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم؟ نه. برای برادرزاده‌ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.»

پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:
«تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم؟ نه. برای برادر زاده‌ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.»

با تشکر از معاونت محترم.
خیلی از افراد هر موردی را به نفع خود نقطه گذاری میکنند.
***

وصیت نامه من

شاید روزی فرا رسد که من از دید شما میان مرگ و زندگی گرفتار شوم و شما به چه کنم بیفتید .
این را نوشتم برای آن موقع ها .....

لحظه ای شاید برسد که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار و یک دلیل دانسته و ندانسته،زندگیم به پایان رسیده است ،
و از دست او و علمی که برای درمان به کارش می آید ،کاری ساخته نیست .اگر چنین روزی رسید
و شما اطراف من بودید، تلاش نکنید به شکلی نباتی و مصنوعی و با استفاده از دستگاه، تنم را زنده نگاه بدارید که اندیشه و روحم از تن حتما پرکشیده و رفته .
بگذارید جسمم ، بعد از من بتواند زندگی کند و به حیات خود ادامه دهند وزندگی بخش باشد .
مثلا چشمهایم را اگر شد به یکی بدهید که طلوع آفتاب و شیرینی چهره یک دختر بچه خردسال و خنده چشم های یک زن جوان را ندیده .
قلبم را به کسی هدیه بدهید که قلبش از
بی مهری روزگار مکدر شده یا به درد آمده و برای آن قلبش کاری نمی شود کرد جز تعویض.

مطمئن باشید این قلب به کار می آید بعد از این همه سال پالایش و رفع آلایش .

خونم را نجوشانده به نوجوان و جوانی بدهید که می خواهد به سرعت
همه چیز مطابق خواسته اش پیش رود و برای این تعجیل و تسریع ممکن است تن به آسیب دهد .

کلیه هایم را به کسی بدهید که گرفتار دستگاهی آهنی است برای تصفیه و پالایش خونش.

استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید،
با این شرط که بعد از من پای پیاده دیدنی های تاریخی وطنم را بکاود و جای من با این همه داشته هایی که قدرش را نمی دانیم ،
کیف کند و از میان پرسپولیش و کنار بیستون و میدان نقش جهان آرام و آهسته ،جای من هروله کنان راه برود و لذت تماشا ببرد .

راحت باشید و آسوده ،بدهید مغز مرا بکاوند، سلول هایم را هم اگر لازم شد، بردارید
و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند
با صدایی فرو خورده
و فرومانده در گلو نام وطنم را فریاد بزند
و دخترک ناشنوایی آن طرفتر برای اولین بار نام وطنش را با طنین صدایش بنشنود و زمزمه باران را با صدا ،زیرپوستش حس کند .

و دیگر مابقی وجودم را
–اگر چیزی باقی ماند -
بسوزانید و خاکسترم را به خلیج فارس بسپارید تا روی آب های متصل به بی کران آزاد،
هر تکه از باقیمانده ام ،
سوار بر آب به هر کجا که در حیاتم نتوانستم سفر کنم ،سر بزند .

اگر قرار شد به عنوان بنای یادبود مزاری داشته باشم
و مصر بودید چیزی از وجودم دفن کنید
خشونت ، نامهربانی ، ،خطاهای،ضعفها و تعصبات و غرور بی جایم را دفن کنید .

گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید وخیالتان راحت باشد از من بعد از این .

اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید ،
شب های جمعه ،شب های جمعه دو سه کبوتر از قفس آزاد کنید و پرواز دهید و به هر کودکی که گوشه چشمش خیس می شود
بادکنکی رنگی هدیه دهید
و اشکش را با لبخند معاوضه کنید .
همین برای من کافی است
که همیشه دخترکان خردسال را در همان قد و اندازه دوست داشتم
که اشکشان در ثانیه ای بد لبخنده و قهقه،جابه جا می شود اگر راهش را بلد باشی !
[تصویر: 1336068898.jpg]
لینک مرجع