حال و هوایی که داره وصف ن شدنیه
مخصوصا اگه ساعتای نیمه شب به بعد و در خلوتی در حیاط حرم باشید انرژی فوق العاده تمام اجزای بدنتون رو پر می کنه
خوش به حالشون
یا ضامن آهو (ع)
حس میکنی تو یه دشت سرسبز هستی ...
همینجوری افتاب می تابه به سرت اما گرمت نمیشه .
نسیم میاد و بوی گل های مختلف رو با خودش میاره و باد نصیب صورتت میشه و بو نصیب بینیت ...
کلی گل قشنگ دور و اطراف هست و گردهای گلی که تو هوا پخش شدن ! کلی شاپرک تو هواست ...
صداهای قشنگی داره میاد ، بلبل ، قناری ، اواز دلنواز ابشار و صدای زیبای پر زدن حشرات کوچیک ....
همینجوری میری جلو و داری ته حال های دنیا رو میکنی ...
یکی رو میبینی روی یه تپه ی چمنی اون بالا رو به افق واستاده ....
کنجکاو میشی ...
خعلی یارو نورانیه ، یه جور خاصیه ، حس میکنی میشناسیش در حالی که نمیشناسیش ...
میری جلو ببینی کیه ؟ جریان چیه ؟ اینجا کوجاست ؟
همینجوری میری جلو و اون فردی که بالا کوهه رو صدا میکنی
یواش یواش بر میگرده اما نور خورشید نمزاره صورتش رو ببینی ، همینجوری که صورتش کم کم داره معلوم میشه ،
یه حس سوزش توی سر و صورتت میکنی .
حس میکنی یه چیز پشمی هی میخوره به سرت و میره بالا و این چرخه ادامه پیدا میکنه ...
کم کم چشمات باز میشه ، مقبره ی امام رضا جلوی چشماته و کلی جمعیت که دارن سعی میکنن یه جوری به مقبره دست بزنن ،
کم کم چشمات درشت تر میشه ، بر میگردی یه خادم ابی پوش رو میبینی که بالاسرت واستاده و در حالی که داره با گردگیر خوشرنگ و لعابش میزنه به سرت یه چیزهایی میگه ،
هرچی سعی میکنی نمیشنوی چی میگه ...
خعلی سعی میکنه و سعی و تلاشت برا شنیدن جواب میده : " پسرم مگه اینجا جای خوابیدنه ، خوابت میاد برو یه جای دیگه بخواب ، نمیبینی این ازدحام رو اینجا "
یهو متوجه یه نکته ای میشی و بازم سر و صدا رو فراموش میکنی
به ساعتت نگاه میکنی ، ساعت 4 و نیم صبحه ، ناخوداگاه حساب میکنی که نزدیک یه روز و نیمه که نخوابیدی ...
اما بلافاصله برق از کلت میپره
یاد یه چیزی میوفتی ،
دوستات ...
کفشدار کفش ها رو تکی نگرفته بود و همه ی ما رو حواله کرده بود واسه جاکفشی های خونوادگی که چند تا کفش میگیرن ...
و شماره ی جا کفشی هم دست توئه ...
قرار بود ساعت 3 و نیم همه بیایم بغل کفشداری و کفش ها رو تحویل بگیریم و بریم هتل یه استراحتی بکنیم تا نماز صبح ....
حالا بدو کی ندو ! یه نیم ساعت میگذره تا تو اون شلوغی تولد اقا خودت رو برسونی به جا کفشی ...
دوستات رو از دور میبینی و فحش هاشون رو لب خونی میکنی ...
همینجوری میدوئی و ترجیح میدی گوشات رو ببیندی و به خواب نازی که دیدی فکر کنی ...
خلاصه سه سال از اون جریان میگذره و یه روز نوروزی میای تو انجمنی که خلوت خلوته
این تاپیک رو میبینی و یاد اون خاطره میوفتی ...
یه خنده ای از ته دل میکنی و به موفقیت هایی که بعد اون سفر برات پیش اومد فکر میکنی ....
همینجوری به خندت ادامه میدی و الان که کاملا با اهنگ موزیکی که با هندزفری داری گوش میدی جو گیر شدی
خوب ترین خاطره ی زندگیت رو تایپ میکنی تا بقیه هم بخونن