سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران

نسخه کامل: کافه کتاب بانوان
شما در حال مشاهده نسخه تکمیل نشده می باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه ها: 1 2 3
با سلام
خانوم های میلیاردر عزیز از امروز می خوایم در این تاپیک کتاب خون بودنمون را به همگان نشان بدیم:
در این تاپیک هر چند وقت یکبار(بستگی به استقبال داره) یک کتاب انتخاب می شه و شروع می کنیم خوندن و مطالب مهمش را گذاشتن در سایت
در نهایت به بررسی و بحث درباره مطلب کتاب می پردازیم.
آخه می دونید دیگه ما خودمون یه پا نقادیم و می تونیم مطالب نویسندگان چه داخلی چه خارجی را به نقد بکشیم

10_004
دوستان و بانوان میلیاردر محترم به عنوان اولین کتاب چه کتابی را پیشنهاد می دید؟؟
ببخشید ها! درسته معاون سایت هستید ولی قرار نیست تفکیک جنسیتی راه بندازید
اگر اینجوری پیش بره ما آقایون قیام می کنیم و از حقوق حقه خودمون دفاع می کنیم و ... مجبور میشید که Hiker
خلاصه از من گفتن بود عاقبتش به خودتون مربوط میشه BudoBudoBudo
(02-18-2013 12:54 AM)m_sh نوشته شده توسط: [ -> ]دوستان و بانوان میلیاردر محترم به عنوان اولین کتاب چه کتابی را پیشنهاد می دید؟؟

عزیزم من کتابهای آنتونی رابینز رو دارم، خوب اگر دوستان هم کتابی مشترک داشته باشند بهتر می شود در موردش بحث کرد.
خواستم به عنوان اولین مطلب طنزی پر معنی از کتاب کمدی های کیهانی ایتالو کالوینو بگذارم:

نام داستان : شهری که همه اهالی آن دزد بودند...!

شب‌ها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی‌داشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه !

حوالی سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید...

داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!

روزی، چطورش را نمی‌دانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان...

دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند... اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه می‌ماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین می‌گذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!!

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود. می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...

در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود !

چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!

او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمی‌زد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به‌دردنخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روز به روز بدتر می‌شد و خود را فقیرتر مي‌یافتند...

به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر می‌کرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند. به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته می‌کشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!!

قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم از ...

اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها می‌دزدیدند.

فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!

به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌آوردند، صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند...
بسیار عالی.......

=========================================

یک پاراگراف بسیار عالی از کتاب فروید میگذارم.....
خوندن برخی کتابها مثل یک معجزه است.

"در علم هیچ چیز به جز حقیقت مقدس نیست"

"خودت را بشناس!

دو هزار سال پیش از این،این جمله بر معبد دلفی کنده شده.خودت را بشناس.

این جمله آغاز عقل آدمیست.تنها امید پیروزی بر قدیمی ترین دشمن آدمی،یعنی بیهودگی او در این جمله است.

اکنون که آن را می دانیم و بر آن آگاهی داریم آیا به کارش خواهیم بست؟

بگذار امیدوار باشیم..."



Freud
Directed by:John Huston
کتاب چهر اثر از فلورانس را دارم برای بار 5م می خونم
این کتاب را واقعا به همه پیشنهاد می کنم، معجزه می کنه
خلاصه این کتاب را براتون می ذارم

1- بـــازی

زندگی پیکار نیست، بازی است. زیرا آنچه آدمی بکارد همان را درو خواهد کرد، چه خوب، چه بد قوه تخیل در بازی زندگی نقشی عمده دارد.

برای پیروزی در بازی زندگی باید قوه تخیل را آموزش دهیم که تنها نیکی را در ذهن تصویر کند. زیرا آنچه آدمی عمیقاً در خیال خود احساس کند یا در تخلیش به روشنی مجسم نماید بر ذهن نیمه هشیار (ضمیر ناخودآگاه) اثر می گذارد و مو به مو در صحنه زندگی اش ظاهر می شود. تخیل را قیچی ذهن خوانده اند. این قیچی ذهن خوانده اند. این قیچی شبانه روز در حال بریدن تصاویر است. پس بپائید تا همه صفحه های کهنه نامطلوب و آن صفحه های زندگی را که میل نداریم نگه داریم، در ذهن نیمه هشیار بشکنیم و صفحه های زیبا و تازه بسازیم.

هدف بازی زنــدگی این است که آدمی به روشنی خیر و صلاح خود (طرح الهــی خویش) را ببیند و تصویرش را از ذهن خود بزداید. باید ایمان را جانشین ترس کنیم. تردید تنها دشمن آدمی است. تردید و هراس میان انسان و بزرگترین آرمانش فاصله ایجاد می کند. به محض اینکه آدمی بتواند بی هیچ دلهره ای آرزو کند هر آرزویی بی درنگ برآورده خواهد شد.

ذهن 3 بخش دارد

1.ذهن نیمه هشیار (ضمیر ناخوداگاه): قدرت مطلق است، بدون مسیر و جهت و بدون توان فهم و استنباط، هر زمانی (کلامی یا احساسی) را مو به مو اجرا و در صحنه زندگی آشکار می سازد.
2.ذهن هشیار با ذهن نفسانی یا فانی: ذهن بشری است و زندگی را به همان شکلی که به نظر می رسد، می بینید و بر ذهن نیمه هوشیار اثر می گذارد.
3.هشیاری برتــر: یعنی آن ذهن الهــی درون هر انسان و قلمرو آرمانهای عالی و عرصه طرح الهی که افلاطون آن را الگوی کامل خوانده است.
جایی هست که جز تو هیچ کس نمی تواند آن را پر کند. کاری هست که جز تو هیچ کس قادر به انجامش نیست.

همانا این تقدیر (با عنایت) راستین آدمی است که از جانب فرد لایتناهی (خـــدا) درون خود انسان بر او جلوه کرده است. که در ذهن هشیار آدمی آرزویی دست نیافتنی جلوه می کند.

فانون معنویت حکم می کند که بنا به حق الهــی (طرح الهی) اگر چیزی یا کسی از آن تو باشد نمی توانی آن را از دست بدهی اگر نه همطرازش را به دست خواهی آورد.

شهود (یعنی الهام یا دریافت هدایت مستقیم از باطن) راهنمایی لغزش ناپذیر انسان است.

جملات تأکیدی این فصل

■جان لایتناهی، راه فراوانی و دولتمندی را بر من پا ....بگشا! زیرا من مغناطیسی مقاومت ناپذیرم در برابر همه چیزهایی که حق الهی من است.
اکنون به یمن کلامی که بر زبان می آورم، هر صفحه غیر حقیقی را در ذهن نیمه هشیارم می شکنم و نابود می کنم. آنها زائیده خیالات بیهوده خودم هستند و در واقع وجود ندارند. اکنون به برکت خدایی که در دل من است . صفحات عالی و کامل خود را می سازم، صفحات سلامت، ثروت، صحبت و بیان کامل نفس. این است عرصه زندگی و نهایت بازی
.
قانون توانــگری

آنگاه قادر مطلق گنج تو و نقره خالص برای تو خواهد بود. انسان با کلامی که بر زبان می آورد می تواند هر آنچه را که حق الهی اوست جذب کرده و به عینیت و تملک در آورد. باید به کلامی که بر زبان می آورد ایمان کامل داشته باشد. و ایمان کامل خود را در محل نشان دهد.

واژه ها و اندیشه ها دارای امواجی بی نهایت نیرومندند که همواره به تن و چهارچوب امور آدمی شکل می بخشند. باید چنان رفتار کنید که گویی پیشاپیش آن را ستانده اید.

خدا روزی رسان و خزانه غیبی اوست. آن کس که با خداست، در موضع قدرت ایستاده است، برای هر تقاضایی، عرضه ای است. اگر کسی موفقیت بطلبد، اما اوضاع را برای شکست آماده کند، دچار همان وضعی خواهد شد که برای آن تدارک دیده است.

اغلب پیش از موفقیتی بزرگ، اندیشه های عذاب دهنده می آیند، دلسردی و شکست ظاهری از راه می رسد اندیشه های منفی آکنده از ترس و تردیدها هستند و باید چاشنی معنویت، کلام مثبت و ایمان کامل) به نوسان در آمده و از ذهن نیمه هوشیار سر برکشند و تار و مار گردند. اینها لشکر بیگانگان هستند. اکنون در می یابیم چرا پیش از سحر این قدر تاریک است.

اقتدار: یعنی در وضعیت دشوار خود را مهار کردن و از کوره در نرفتن و عنان اختیار را در دست گرفتن است.

انسان آگاه از قانون معنویت، با تکرار پیاپی حقیقت معنوی والا، شاد و شاکر بودن و با دیدن خود در حال ستاندن آن چیز می تواند آن چیز را بدست آورد.

هر کار و هر توفیق بزرگ با چشم بر گذاشتن از آن تصویر بوقوع می پیوندد. آدمی به مسائل بیش از اندازه نزدیک است، لذا دچار ترس و تردید می شود.

دوست یا شفا دهنده چون بیش از اندازه به وضعیت نزدیک نیست، دچار تزلزل نمی شود، لذا موفقیت، سلامت، برکت و ثروت را برای او می بیند.

لذا به عینیت درآوردن خواسته برای دیگری بمراتب آسانتر از به عینیت در آوردن خواسته برای خویشتن است. لذا در طلب کمک تردید نکنید، اگر دچار تزلزل شده اید،

قدرت نهفته در بینش: هیچ انانی نمی تواند شکست بخورد اگر انسانی دیگر او را موفق دیده باشد.
نفوذ کلام

انسان با کلامی که بر زبان می آورد پیوسته قوانینی برای خود وضع می کند.

قانون شکست (مانند گفته ناپدری که می گفت من به اتوبوس نمی رسم) یا قانون موفقیت (برعکس گفتار اول). هر آنچه آدمی بر زبان آورد همان را بسوی خود جذب خواهد کرد. سخن از بیماری، بیماری را جذب می کند. سخن از سلامتی، سلامتی را جذب می کند. هر آنچه برای دیگری آرزو، کنید، همانا برای خود آرزو کرده اید. لعن و نفرین، بخود دشنام دهنده باز می گردد.اگر بخواهید به کسی کمک کنید تا فرد موفق شود، همانا راه موفقیت خود را هموار کرده اید.

تنها به سه منظور جرات کنید، کلامتان را بکار برید:

1.برای طلب شفا
2.برکت خواستن
3.سعادت و نیکبختی و موفقیت برای کسی
ترس: یعنی اعتقاد به دو قدرت خیر و شر، حال آنکه خدا قدرت مطلق است و قدرتی که بتواند با او بستیزد وجود ندارد مگر اینکه انسان برای خود شر کاذب بیافریند و گرنه شر وجود ندارد. شر نه قدرتی دارد و نه واقعیتی.

بی باکانه با وضعیتی روبرو شوید که از آن می ترسید، می بینید اصلاً وضعیتی در کار نبوده. زیرا بی درنگ همه وزن و سنگینی خود را از دست می دهد. شهامت سرشار از سحر و نبوغ است.هر مرضی حاصل ذهن ناآرام است.

برای آنکه تن دگرگون و باز آفرینی شود به یمن کلام، روح (نیمه هوشیار) از تفکر نادرست رهاینده و شفا یابد. حسد، نفرت، کدورت، وحشت و ترس و ... رشد کاذب پدید می آورد. آنها دشمنان درون می باشند. تنها دشمنان انسان در درون خود او هستند "دشمنان شخص اهل خانه او خواهند بود" باید بر آن چیره شویم. محبت و رضامندی، دشمنان درون را نابود می کند. از این رو برون از خویش نیز دشمنی نخواهد داشت.

حکمی یا قانون تازه:

در بازی زندگی محبت، نیکخواهی و طلب برکت بر هر تدبیری پیروز است. لذا به دشمنان خود محبت کنید و برای آنها برکت بطلبید تا آنها را خلع سلاح کنید، تیرهای آنها به برکت تبدیل خواهد شد.

برای لعن کنندگان خود برکت بطلبید از اینرو مهمات آنها را از چنگشان در خواهید آورد. به آنان که از شما نفرت دارند، احسان کنید و به هر که به شما جفا رساند دعای خیر کنید.
صفحه ها: 1 2 3
لینک مرجع