01-15-2013, 09:07 PM
سلام
تا کنون چندبار این شعر را خوانده اید؟؟
روزها فکر من این است و همه شب سخنم .............که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ ..........به کجا می روم آخر؟ ننمایی وطنم؟
ایا شما هم مثل من فقط خوانده اید و از کنارش گذر کرده اید؟؟
شاید گفتارم را تلخ بدانید...اما به خاطر خودتان هم که شده با تلخی ها مواجه شوید تا طعم شیرین زندگی کردن را بهتر دریابید.
هدف در زندکی مشخص است:
موفق شدن با همه تلاش و همه وجود....شما با همه وجود و فکر و توانتان تلاش میکنید تا موفق زندگی کنید.
خب!
زندگی پایان دارد و ما را گریزی از این پایان نیست.
این امر شما را ترغیب می کند تا از لحظاتتان لذت ببرید و بفهمید که این لحظات ابدی نیستند.
این محدودیت ها زندگی را پر حاصل می کند...
فکر می کنم آمریکایی ها احساس می کنند که این نداشتن محدودیت است که زندگی را پربارتر می کند...
و شاید برخی ایرانی ها!
بنابراین مرگ نقطه پایان برای آن هاست.
چیزی که دوست ندارند به آن فکر کنند.
اما آیا شما هم دوست ندارید راجعش حرف بزنید و فکر کنید؟
گمان می کنم خیلی ها از صحبت کردن درباره مرگ و مردن می ترسند.
انسان زندگی می کند و یک روز هم می میرد؛ بعضی زودتر و بعضی دیرتر...
تو روزنامه می خوانید که فردی را که می شناختیم افتاده مرده!
فکر می کنید خدای من! او که حالش خوب بود و چیزیش نبود و سپس به روزنامه دوباره نگاه می کنید بعد تلاش مکینید تا بفهمید کجا یا چگونه مرده است!
فکرش را بکن: تو می توانی تولستوی، مارک تواین، رنوار گوگن، ویلیام و یا هر کسی دیگر را بشناسی! مورگان و پل، هرمان هسه و یا البا دسس را می شناسی!
اما خودت، و اصل خودت را هم میشناسی؟
پس دوباره شعر را بخوانید و با این سئوالات مواجه شوید::::
روزها فکر من این است و همه شب سخنم .............که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ ..........به کجا می روم آخر؟ ننمایی وطنم؟
1- ما چند دقیقه از روز را به اصل وجودیمان فکر میکنیم؟
2- آیا شما هم دوست ندارید راجع مرگ که نوعی محدودیت ذهنیست، حرف بزنید و فکر کنید؟
3- شما که انسانهای بسیاری میشناسید، خودت، و اصل خودت را هم میشناسی؟
یکی دوبار پرسیدم چقدر زندگی کردی؟
گفت: سخت نگرفتم! از رسیدن پاییز می ترسی اما من چند زمستان را پشت سر گذاشتم...
تا کنون چندبار این شعر را خوانده اید؟؟
روزها فکر من این است و همه شب سخنم .............که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ ..........به کجا می روم آخر؟ ننمایی وطنم؟
ایا شما هم مثل من فقط خوانده اید و از کنارش گذر کرده اید؟؟
شاید گفتارم را تلخ بدانید...اما به خاطر خودتان هم که شده با تلخی ها مواجه شوید تا طعم شیرین زندگی کردن را بهتر دریابید.
هدف در زندکی مشخص است:
موفق شدن با همه تلاش و همه وجود....شما با همه وجود و فکر و توانتان تلاش میکنید تا موفق زندگی کنید.
خب!
زندگی پایان دارد و ما را گریزی از این پایان نیست.
این امر شما را ترغیب می کند تا از لحظاتتان لذت ببرید و بفهمید که این لحظات ابدی نیستند.
این محدودیت ها زندگی را پر حاصل می کند...
فکر می کنم آمریکایی ها احساس می کنند که این نداشتن محدودیت است که زندگی را پربارتر می کند...
و شاید برخی ایرانی ها!
بنابراین مرگ نقطه پایان برای آن هاست.
چیزی که دوست ندارند به آن فکر کنند.
اما آیا شما هم دوست ندارید راجعش حرف بزنید و فکر کنید؟
گمان می کنم خیلی ها از صحبت کردن درباره مرگ و مردن می ترسند.
انسان زندگی می کند و یک روز هم می میرد؛ بعضی زودتر و بعضی دیرتر...
تو روزنامه می خوانید که فردی را که می شناختیم افتاده مرده!
فکر می کنید خدای من! او که حالش خوب بود و چیزیش نبود و سپس به روزنامه دوباره نگاه می کنید بعد تلاش مکینید تا بفهمید کجا یا چگونه مرده است!
فکرش را بکن: تو می توانی تولستوی، مارک تواین، رنوار گوگن، ویلیام و یا هر کسی دیگر را بشناسی! مورگان و پل، هرمان هسه و یا البا دسس را می شناسی!
اما خودت، و اصل خودت را هم میشناسی؟
پس دوباره شعر را بخوانید و با این سئوالات مواجه شوید::::
روزها فکر من این است و همه شب سخنم .............که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ ..........به کجا می روم آخر؟ ننمایی وطنم؟
1- ما چند دقیقه از روز را به اصل وجودیمان فکر میکنیم؟
2- آیا شما هم دوست ندارید راجع مرگ که نوعی محدودیت ذهنیست، حرف بزنید و فکر کنید؟
3- شما که انسانهای بسیاری میشناسید، خودت، و اصل خودت را هم میشناسی؟
یکی دوبار پرسیدم چقدر زندگی کردی؟
گفت: سخت نگرفتم! از رسیدن پاییز می ترسی اما من چند زمستان را پشت سر گذاشتم...