سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران

نسخه کامل: داستانک، درس بگيريم
شما در حال مشاهده نسخه تکمیل نشده می باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23
يکی از مديران آمريکايی که مدتی برای يک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود، تعريف کرده است که روزی از خيابانی که چند ماشين در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد.
او با جديت وحرارتی خاص مشغول تميز کردن يک ماشين بود، بی اختيار ايستادم.
مشاهده فردی که اين چنين در حفظ و تميزی ماشين خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود.
مرد جوان پس از تميز کردن ماشين و تنظيم آيينه های بغل، راهش را گرفت و رفت، چند متر آن طرفتر در ايستگاه اتوبوس منتظر ايستاد.
رفتار وی گيجم کرد.
به او نزديک شدم و پرسيدم مگر آن ماشينی را که تميز کرديد متعلق به شما نبود؟
نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت: من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشين از توليدات آن است.
دلم نمی خواهد اتومبيلی را که ما ساخته ايم کثيف و نامرتب جلوه کند.
سلام دوستان
مطالب عاليه
بزودي به جمعتون ملحق ميشم
با سلام به شما دوست عزيز
به جمع خانواده ميلياردرهاي آينده خوش آمديد.
به اميد موفقيت روز افزون شما
منتظر شما هستیم دوست خوبم.
نگرش نو

ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده ميبيند. وي به راهب مراجعه ميكند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند.وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي كند .
همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند. پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد.
بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد: " بله. اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته."
مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود. براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود درآوري.
در سال 1984 در ونکور کانادا عده ای از معلمان مدرسه، رستوران معمولی را که ورشکست شده بود خریداری کردند. این رستوران در زیرزمینی در کنار یک دانشگاه دانشگاه بزرگ واقع شده بود. این معلمان پول کافی نداشتند تا رستوران را تعمیر و بازسازی کنند. آنها با تمیز کردن محل، و حداقل امکانات، رستوران را راه اندازی کردند. در کنار این رستوران، رستورانهای بزرگ و معروفی وجود داشتند که رقابت با آنان کار آسانی نبود.
این رستوران تنها در یک صورت می توانست به موفقیت دست یابد و آنهم داشتن ایده ای کاملا نو و متفاوت بود تا مشتریان را به آنجا سرازیر کند. معملمان وقتی دیدند که با غذای بهتر نمی توانند رقابت کنند، ایده بسیار جالب بکار گرفتند. آنها شروع به جمع اوری 80 نوع نوشابه از کشورهای مختلف کردند و سپس تابلوی بزرگی بر در رستوران نصب کردند که روی آن نوشته شده بود. "دور دنیا با 80 نوشابه مختلف". آنها دفترچه ای مانند گذرنامه درست کردند و هنگامی که میمانان نوشیدنی کشور خاصی را سفارش می دادند، در گذرنامه آنها، مهر آن کشور اضافه می شد. افرادی که 40 نوع مختلف نوشیدنی را آزموده بودند، یک لیوان بسیار زیبا هدیه می گرفتند. و افرادی که تمامی 80 نوشابه را سفارش داده بودند، یک تیشرت مخصوص هدیه می گرفتند و همچنین عکسشان بر دیوار رستوران نصب می شد.

آنها خبرنامه ای درست کردند که فقط در رستوران توزیع می شد. غذای آنها همبرگر و سیب زمینی سرخ کرده بود. وقتی فردی وارد رستوران می شد با استقبال گرم کارکنان روبرو می شد. آنجا یک رستوران بود، ولی نقطه قوت آنها غذاها نبود بلکه نوشیدنی های متنوع بود. مدیران رستوران هر روز بین میمانان حاضر شده و خود را معرفی کرده و نظرات مشتریان را جویا می شدند.

یکی از دلایل مهم موفقیت رستوران نزدیکی آن به دانشگاه بود. با اینکه غالب دانشجویان پول کافی برای خرید نوشابه های گران قیمت نداشتند، ولی جذابیت تجربه نوشابه های جدید باعث شده بود که بسیاری از آنها با جمع آوری پولهایشان و صرفه جویی در موارد دیگر به این رستوران مراجعه کنند.

با رشد سریع این رستوران بانکهای زیادی علاقه مند به دادن وام شدند تا شعبات جدیدی افتتاح شوند. در مدت کوتاهی 6 شعبه جدید راه اندازی شد. در اینجا بود که صاحبان رستوران اشتباهاتی را انجام دادند. شعبات جدید بسیار شیک تر و تجملی تر بودند، ولی هیچکدام از آنها در نزدیکی دانشگاه واقع نبود پس آنها شروع به تبلیغ در گرانترین برنامه های رادیویی کردند.

آنها منوی خود را متنوع تر نمودند. حتی غذاهایی با ادویه های خاص به منو اضافه کردند. ولی پس از مدتی کیفیت غذاها کاهش یافت. دلیل آن شلوغی رستوران و مشغله زیاد مدیران بود. آنها شروع به استفاده از پنیرهای ارزانتر کردند تا سودشان بیشتر شود. پس از مدتی تعداد نوشابه ها کاهش یافت، بطوری که نیمی از انواع نوشابه های منو، موجود نبود. آنها چاپ گذرنامه را متوقف کردند. بر تعداد مشتریان ناراضی افزوده شد، ولی مدیران وقت نداشتند که به انتقادات آنان گوش کنند. پس از مدتی این رستورانها ورشکست شده و تعطیل شدند.

درسهایی که می آموزیم:
1- همواره به مشتریان نزدیک بمانید.
زمان کافی اختصاص دهید تا نظرات مشتریان را در مورد غذا و کیفیت خدمات ارائه شده جویا شوید. با برگزاری نظرسنجی، به نقاط قوت و ضعف خود از دید مشتری پی ببرید. نرمن برینکر یک رستوراندار موفق، هر روز بعنوان ناشناس به پارکینگ رستوران می رفت و از میهمانانی که در حال خروج بودند، نظراتشان را می پرسید. او حتی به رستورانهای رقیبان مراجعه می کرد و نظرات میمانان را جویا می شد. اگر رستورانی جمع آوری نظرات میمانان را متوقف کند، احتمال شکست خود را چندین برابر می کند.

2- اگر کیفیت غذا و خدمات پایین باشد، تمامی روشهای بازاریابی دنیا هم نخواهد توانست مشتریان همیشگی ایجاد کنند.
سود اصلی رستورانها در مشتریان ثابت آنهاست. پس سعی کنید برای هر مشتری تجربه لذت بخشی بیافرینید تا او را وادار به مراجعات بیشتر کنید.

3- عوامل موفقیت خود را بشناسید و آنها را هیچگاه متوقف نکنید.
پیروزی، شما را شکست ناپذیر نخواهد ساخت. پیروزی باید شما را هوشیارتر سازد. اگر ایده را پیاده سازی می کنید و پاسخ مناسبی می گیرید، آن ایده را براحتی کنار نگذارید. همواره در حال آزمایش ایده های جدید و ارزان باشید.
لطف خدا و همكاری همسرم ، باعث موفقیتم شد

دانیال ـ م وقتی به زندان افتاد 36 ساله بود و متاهل. او تا قبل از آن به عنوان مردی محترم و كارمندی سختكوش شناخته می شد اما نتوانست در برابر فشارهای زندگی طاقت بیاورد و مشكلات مانند سیلی او را از مسیر اصلی اش خارج كرد. دانیال كه حالا 47 ساله است می گوید: من در حسابداری یك شركت بزرگ كار می كردم و عاشق زندگی ام بودم.

در زندگی هیچ وقت خطایی انجام نداده بودم تا این كه گرفتار یك كلاهبردار شدم و تمام پس اندازم را به او داده بودم تا ماهانه به من سود بدهد. دو سه ماه اول به وعده اش عمل كرد اما بعد از آن فراری شد و هنوز هم دستگیر نشده است. من برای این كه به او پول بدهم خانه ای را كه با زحمت خریده و بابتش بدهی داشتم فروخته بودم. بعد از آن اتفاق همسرم سكته كرد و سخت بیمار شد، هزینه درمان او روی دوشم سنگینی می كرد و درآمدم آنقدر نبود كه هم كرایه خانه و خرج روزمره زندگی را بدهم، هم به پسرم رسیدگی كنم و هم برای درمان زنم به مشكل برنخورم. كم كم به فكر اختلاس افتادم و این كار را انجام دادم. 3 ماه از حساب های شركت با سندسازی پول برداشتم تا این كه ماه چهارم دستم رو شد و به زندان افتادم.

بعد از آن همسر دانیال تصمیم گرفت از شوهرش طلاق بگیرد. زندانی سابق توضیح می دهد: همه از من رو برگردانده بودند، پدرم، همسرم و تمام دوستان صمیمی ام. از زندان به هر كسی تلفن می زدم جوابم را نمی داد.

دانیال در طول 4 سالی كه در حبس بود سعی كرد رابطه اش را با همسرش بازسازی كند. او چند بار به دادگاه خانواده فراخوانده شد و هر دفعه با طلاق مخالفت كرد. دانیال می گوید:در همان رفت و آمدها به دادگاه خانواده بود كه توانستم همسرم را قانع كنم من خلافكار حرفه ای نیستم و به خاطر حفظ زندگی ام دست به آن كار زدم.

پس از آن همسر دانیال منتظر آزادی شوهرش ماند. مرد میانسال ادامه می دهد:بیرون كه آمدم پسرم برای خودش مردی شده بود. او اوایل از من فاصله می گرفت اما توانستم رابطه ام را با وی بازسازی كنم. مشكل اصلی من بیكاری ام بود .هیچ شركت و اداره ای مرا نمی پذیرفت طبیعی هم بود.

3 ماه از آزادی دانیال گذشته بود كه او تصمیم گرفت خودش برای خودش كارآفرینی كند: فلافل فروشی. برای من كه هیچ سرمایه ای نداشتم این بهترین راه چاره بود. به چند ساندویچی فلافل آماده می فروختم بعد كارم به جایی رسید كه سفارش سالاد، بندری، كتلت، كوكو و خوردنی هایی مثل آن را هم گرفتم. همسرم در تمام این مدت كمكم می كرد. من به غیر از حسابداری فقط آشپزی بلد بودم و همیشه من در خانه غذا می پختم، از همین هنرم برای كسب درآمد استفاده كردم و موفق شدم.

دانیال خیلی زود كارش را توسعه داد. او با چند شركت و مدرسه غیرانتفاعی صحبت كرد و برای دانش آموزان و كارمندان ناهار تهیه می كرد. او می گوید: درآمدم خوب شده بود آنقدر كه از پس كرایه خانه برمی آمدم و مشكل دیگری هم نداشتم البته این را هم بگویم كه بیماری همسرم بهبود یافته بود و دیگر به آن داروهای گران قیمت نیازی نداشت

.مرد میانسال بعد از مدتی به این فكر افتاد كه به صورت رسمی كترینگ تاسیس كند. همسر او كارهای اخذ جواز را انجام داد و زن و شوهر در زیرزمینی كه اجاره كرده بودند دست به كار شدند. دانیال می گوید: برای اجاره آن زیرزمین خانه مان را پس دادیم و مدتی در منزل مادر من و پدر همسرم ماندیم اما وقتی كارها سامان گرفت توانستیم بار دیگر برای خودمان خانه ای اجاره كنیم.

دانیال در این 7 سال كارش را توسعه داده و مغازه ای را برای خودش خریده و این روزها هم حسابی سرش شلوغ است. او می گوید: این پیشرفت را به خاطر لطف خدا، همكاری همسرم و پشتكار خودم می دانم
واقعا احسنت به آقا دانیال
که وقتی از زندان اومده خودشو نباخته.عینهو یه مرد رفته کار کرده و خرج خودشو درآورده خدارو شکر الانم که کارآفرینه
ریچارد زالتمن مانند خیلی از عکاسان پیش از خود، به مناطق مختلف جهان سفر می کرد تا از مردم و فرهنگ و زندگیشان عکس بگیرد.
یک روز صبح که در یکی از روستاهای دورافتاده کشور بوتان در آمریکای جنوبی قدم می زد تا عکسهایی بگیرد، ناگهان ایده ای به نظرش رسید. او دوربین را در جایی مستقر می کرد و از روستاییان می خواست از آنچه به نظرشان ارجحیت دارد که به دیگران درباره خودشان نشان دهند، عکس بگیرند.
بعد از اینکه زالتمن عکسهای گرفته شده را ظاهر کرد متوجه شد در بیشتر عکسها، پاهای مردم حدوداً از ناحیه مچ به پایین خارج از کادرند و در عکس نیافتاده اند.
زالتمن می گوید: «ابتدا فکر کردم که روستاییان در تنظیم کادر دقت نکرده اند. اما بعداً معلوم شد پابرهنگی نشانه ای از فقر است. اگر چه در آن روستا همه پابرهنه بودند اما مردم روستا می خواستند آن را پنهان کنند؛ پیام مهمی برای گرفتن.»
هیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید

یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد
او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟
دست ها بالا رفت.او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم
اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.
او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد؟
باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر این کار را کنم چه؟
او پول ها را روی زمین انداخت و با کفشهایش آنها را لگد کرد
بعد آنها را برداشت و گفت:
مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟
بازهم دستها بالا بودند
سپس گفت:
هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن ها را می خواستید
چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید.
اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم
و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم .
و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم
اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.
شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید.
کثیف یا تمیز،مچاله یا چین دار
شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید.
ارزش ما در کاری که انجام می دهیم یا کسی که می شناسیم نمی آید
ارزش ما در این جمله است که: ما که هستیم؟

هیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید
روزی بزرگان ایرانی وموبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین نیایش کند و ایشان اینگونه فرمود :
خداوندا ، اهورا مزدا ، ای بزرگ آفریننده این سرزمین بزرگ، سرزمینم ومردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار...!
پس از اتمام نیایش عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه نیایش نمودید؟!
فرمودند : چه باید می گفتم؟
یکی گفت : برای خشکسالی نیایش مینمودید !
کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خشکسالی انبارهای آذوقه وغلات می سازیم...
دیگری اینگونه گفت : برای جلوگیری از هجوم بیگانگان نیایش می کردید !
پاسخ شنید : قوای نظامی را قوی میسازیم واز مرزها دفاع می کنیم...
عده ای دیگر گفتند : برای جلوگیری از سیلهای خروشان نیایش می کردید !
پاسخ دادند : نیرو بسیج میکنیم وسدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم...
وهمینگونه پرسیدند وبه همین ترتیب پاسخ شنیدند...
تا این که یکی پرسید : شاهنشاها ! منظور شما از این گونه نیایش چه بود؟!
کوروش تبسمی نمود واین گونه پاسخ داد :
من برای هر پرسش شما ، پاسخی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد من چگونه از آن باخبر گردم واقدام نمایم؟!
پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان دور سازیم که هر عمل زشتی صورت گیرد ، اولین دلیل آن دروغ است...

سخن روز : صداقت، نخستین بخش كتاب عشق است... توماس جفرسون
صفحه ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23
لینک مرجع