سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران

نسخه کامل: اشتباه های مهم زندگی ...
شما در حال مشاهده نسخه تکمیل نشده می باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
۱) خوشبختی به قیمت بدبختی دیگران
۲) نگرانی از مسائلی که خارج از کنترل شماست.
۳) عدم حذف غیرممکن در زندگی
۴) ترس از ریسک کردن برای پیروزی
۵) محدود دیدن
۶) اهداف شما قربانی افکار دیگران
۷) فکر کردن به محدودیتها قبل از اقدام به عمل
۸) باز کردن ذهن به روی هر نوع فکر
۹)باور به شانس بد
۱۰) ندیدن عواقب و پیامدها
۱۱) در اندیشه گذشته
۱۲) سطحی نگری
۱۳) عبرت نگرفتن از شکست
۷) فکر کردن به محدودیتها قبل از اقدام به عمل

وقتی می خواهیم حرکتی را در جهت رسیدن به اهداف انجام دهیم دیوارهای ذهنی , ما را از انجام عمل منصرف میکند و همین عامل باعث می شود قبل از عمل به هر کاری دلسر د شده و رهایش کنیم.
عالی بود لذت بردم . اما این جمله خیلی ها اسیرش هستند
...............................................اهداف شما قربانی افکار دیگران ...................................

با تشکر از شما
ولی باور کنید پایبندی به این اصول که فرمودید خیلی سخته. واقعا گاهی بین دو جریان مخالف قرار میگیری. که البته عمدتا ذهن خودمون هر دو جریان رو ایجاد کردن.
من خودم تو مورد 6 مشکل دارم. کلی مطالعه کردم. الان اگه بهم بگن بشین برای یه نفر که همین مشکل رو داره صحبت کن، چنان متقاعدش میکنم که مشکلش حل میشه! ولی برای خودم پای عمل که میرسه دقیقا تو همین مورد گیر میفتم. در حالیکه بارها از این ناحیه ضربه خوردم. بارها بهم ثابت شده عقیده و نظر اون ها هیچوقت به موفقیت منتهی نشده و در مقابل تصمیم خودم بوده که منو موفق کرده.
البته اینهمه حساسیت من روی این موضوع برمیگرده به گذشته های من که به نوعی زیرذره بین یه حوزه ی اجتماعی بودم. یعنی موضوع یه جورایی تو افکار من نهادینه شده! معیار شده!
با این تعاریف کسی میتونه منو راهنمایی کنه از قید این بند رها بشم؟!
خیلی ها با این مسئله دست و پنجه نرم میکنند اما یک چیز جالب وجود داره اگه خوب دقت کنید به واقعیت راحت دست پیدا میکنید و آن اینکه باید قبول کنیم افکار همیشه نفوذ کننده هستند . چیزی که در اینجاست این هستش که مشورت با دیگران را با موضوع تحمیل افکار دیگران همیشه اشتباه میگیریم . به نظر من مشورت یک معنی بیشتر ندارد : همفکری با افراد موفق نه هر فردی .مسئله ی من از اونجا شروع میشد تا هدفی داشتم پیش نزدیک ترین افرادم میرفتم بدون اینکه متوجه ی برخی حوادث باشم که همان افراد چون ناموفق بودند اجازه موفقیت بمن رو نمیدادند . مقالات جدید رو که ترجمه میکردم به واقعیتی دست پیدا کردم که درست بود .از من ناراحت نشوید که این را مینویسم اما واقعیت دارد :
((( من در مورد رئیستان یا همکلاسی تان صحبت نمیکنم بلکه در مورد کسانی حرف میزنم که به شما نزدیکترند پدر ، مادر ، دوست صمیم تان یا شاید شریک زندگیتان و ... .آنها بیشتر مقاومت میکنند . اگر خوب دقت کنید شاید انها نمی خواهند شما پیشرفت کنید زیرا اگر این اتفاق بیافتد شما آیینه ی آنها می شوید . در این حالت به شما نگاه می کنند و به خود می گویند که از شما با هوشترند و مدرکشان بالاتر است و ناگهان شما به یک آیینه تبدیل می شوید و وقتی آنها به آیینه خیره می شوند خودشان را می بینند با این تفاوت که جای شما نیستند و گاهی اوقات از شما متنفر می شوند . در آینده برای شما مشکل ایجاد میکنند و این بخشی از پیشرفت و صعود خواهد بود ))) .
این ترجمه اون مقاله بود البته شاید 60% در زندگی روزمره ی انسانها واقعی باشد اما باز هم تامل کنید شاید همان افراد به شما کمک کنند اما نتیجه این مقاله این بود :
< کسی بجای دیگری فکر نمیکند احساس نمیکند شما باید قدرتمند باشید و با افراد موفق مشورت کنید و در انتها باز خودتان تصمیم بگیرید . این قربانی شدن علتش خود ما هستیم که ذهنمان را به دیگران می سپاریم و چون دوستشان داریم افکارشان را می پذیریم و ملکه ی ذهن خودمان میکنیم . حتی در زندگی زناشویی هم جایی برای تحمیل افکار وجود ندارد >
با سپاس
(10-17-2012 11:03 AM)بهداد نوشته شده توسط: [ -> ]خیلی ها با این مسئله دست و پنجه نرم میکنند اما یک چیز جالب وجود داره اگه خوب دقت کنید به واقعیت راحت دست پیدا میکنید و آن اینکه باید قبول کنیم افکار همیشه نفوذ کننده هستند . چیزی که در اینجاست این هستش که مشورت با دیگران را با موضوع تحمیل افکار دیگران همیشه اشتباه میگیریم . به نظر من مشورت یک معنی بیشتر ندارد : همفکری با افراد موفق نه هر فردی .مسئله ی من از اونجا شروع میشد تا هدفی داشتم پیش نزدیک ترین افرادم میرفتم بدون اینکه متوجه ی برخی حوادث باشم که همان افراد چون ناموفق بودند اجازه موفقیت بمن رو نمیدادند . مقالات جدید رو که ترجمه میکردم به واقعیتی دست پیدا کردم که درست بود .از من ناراحت نشوید که این را مینویسم اما واقعیت دارد :
((( من در مورد رئیستان یا همکلاسی تان صحبت نمیکنم بلکه در مورد کسانی حرف میزنم که به شما نزدیکترند پدر ، مادر ، دوست صمیم تان یا شاید شریک زندگیتان و ... .آنها بیشتر مقاومت میکنند . اگر خوب دقت کنید شاید انها نمی خواهند شما پیشرفت کنید زیرا اگر این اتفاق بیافتد شما آیینه ی آنها می شوید . در این حالت به شما نگاه می کنند و به خود می گویند که از شما با هوشترند و مدرکشان بالاتر است و ناگهان شما به یک آیینه تبدیل می شوید و وقتی آنها به آیینه خیره می شوند خودشان را می بینند با این تفاوت که جای شما نیستند و گاهی اوقات از شما متنفر می شوند . در آینده برای شما مشکل ایجاد میکنند و این بخشی از پیشرفت و صعود خواهد بود ))) .
این ترجمه اون مقاله بود البته شاید 60% در زندگی روزمره ی انسانها واقعی باشد اما باز هم تامل کنید شاید همان افراد به شما کمک کنند اما نتیجه این مقاله این بود :
< کسی بجای دیگری فکر نمیکند احساس نمیکند شما باید قدرتمند باشید و با افراد موفق مشورت کنید و در انتها باز خودتان تصمیم بگیرید . این قربانی شدن علتش خود ما هستیم که ذهنمان را به دیگران می سپاریم و چون دوستشان داریم افکارشان را می پذیریم و ملکه ی ذهن خودمان میکنیم . حتی در زندگی زناشویی هم جایی برای تحمیل افکار وجود ندارد >
با سپاس

جمله ای که قرمز کردم دقیقا نقطه ضعف منه. البته اون دسته از اطرافیان من که این افکار متضاد با منو دارن، این اطمینان رو دارم که از ته دل دوستم دارن و موفقیتم رو میخوان. منتها هیچوقت جای من نیستن و شرایط من رو ندارن. معیارها و اهداف منو نمیدونن. در واقع معیارهاشون اشتباهه! چون دنیای اون ها و من فرق داره. ولی به خیال خودشون با سوق دادن من به سمت معیارهای خودشون، من بیشتر به خوشبختی نزدیک میشم.
اینم هست که اون ها هیچوقت سعی نکردن فکرهاشون رو به من تحمیل کنن. ولی چون برای من عزیز هستند، انگار یه چیزی ناخودآگاه من رو به این سمت سوق میده که خوشحالی اونا رو با عمل به معیارهای اونا تامین کنم. در صورتیکه من رو از اهداف خودم که اتفاقا در مشورت با افرادموفق موردتاییدتره دور میکنن.
این قربانی شدن علتش خود ما هستیم که ذهنمان را به دیگران می سپاریم و چون دوستشان داریم افکارشان را می پذیریم و ملکه ی ذهن خودمان میکنیم
ببیند من این موضوع رو کاملا باور دارم ولی همین دوست داشتن فردی مثل مثلا پدرم باعث میشه من بجای رفتن دنبال زندگی و اهداف خودم مدام حرص این رو بخورم که اگه بابام از این کار من خوشش نیاد غصه میخوره(در صورتیکه ممکنه هیچی به خود من بروز نده!)
به نظرم باید با والدین راحتر ارتباط برقرار کنیم . اونها هم باید با دنیا بروز بشند نباید حرص بخورید
وابستگی بخشی از زندگی است اما قدرت کلام تمدن ها را به هم وصل میکنه چه برسه به ما و خانواده
دو ایده دارم :
1 - شفاف اهداف خودتونو براشون بازگو کنید آنها را آگاه کنید که چه چیز را دوست دارید و چه میخواهید
2 - شما کار خودتونو انجام بدید و باید در کمال احترام این خود سوزی ( نه دلسوزی ) خودتان را به عشق ورزی تبدیل کنید . با تغییرات برخوردی با انها رفتار کنید مانند گل بخرید و به آنها بدهید / زیاد ببوسیدشون / بهشون لبخند بزنید / در کار خانه بیشتر کمکشان کنید و ....

اگر اینطور پیش بروید خانواده ی شما به جایی که خودشان میخواهند شما را هدایت میکنند و به جایتان فکر خواهند کرد که عواقب بدی را بهمراه خواهد داشت و اگر هر اتفاقی رخ دهد مقصر شما هستید . در آینده نباید شکایتی داشته باشید چون افکار آنها روی شما غالب شده اند . من نمیگویم با انها بجنگید برعکس میگویم حس صحیح صلح طلبانه داشته باشید و فکر به حال فکرتان کنید . قوی باشید و در تصمیمتان جدی باشید به اطرافیان نشان دهید چقدر دوستشان دارید
همه چیز از خودتان شروع میشود . من همیشه به دوستانم اگر بانو باشند ملکه یا پرنسس میگویم و اگر مرد باشند لرد یا امپراطور یا جناب صدایشان میکنم چرا ؟
چون ذهنشان را درگیر این مسئله میکنم که این القاب لیاقت آنها را دارد وقتی من در ضمیرناخودآگاهم قبول داشته باشم ملکه یا پادشاه کائناتم دیگران هم بمن احترام ویژه ای خواهند داشت قطعا نوع برخوردشان متفاوت تر از قبل خواهد بود
با تشکر
ممنونم. خیلی حساب شده و ریز حرف میزنید.
حالا یه چیزی. با یه پله اون ور تر چیکار کنیم؟! کسانی که خوبی ما رو نمیخوان و اتفاقا دشمن ما هستند. اما ایده آل اونها، ایده آل ما نیست. همه میخوان دشمنشون رو شکست بدن. نه اینکه دشمن شاد بشن. مثال میزنم. من میخوام خونه ای رو بخرم در یه منطقه ی متوسط. میدونم من اگر بجای خرید خونه در منطقه ای خوب، این متوسطه رو انتخاب کنم، کسی که دشمن منه و قراره بعداز خونه دار شدن من بیاد دیدنم از اینکه ببینه من نتونستم تو منطقه ی خوب خونه بخرم خوشحال میشه! از طرفی من اگر بخوام برای خرید در منطقه ی خوب هزینه کنم، از یه هدف دیگه دور میمونم.
(من با چنین مساله ای روبرو نیستما. خواستم همچین مثالی زده باشم تا بتونیم موضوع رو ادامه بدیم.)
خب با چنین مساله ای چه کنیم؟
ضمنا ایده ی زیباییست که اینطوری به اطرافیانمون انرژی بدیم.
کار من با دوستان و مجموعه روی نگرشمونه نه تحلیل کار و رویداد دیگران اینو یادتون باشه
در کشور ما همه یک رخداد و شخصیت دیگران رو تحلیل میکنند اما از این راه من نتیجه ای نگرفتم بلکه بدتر هم شد
بعد متوجه ی چیز دیگه ای شدم که میشه با تغییر نگرش و دیدگاه محرکهای محیطی رو هم تغییر داد خواه منفی خواه مثبت
این پیشنهاد منه :

اگر دشمنی دارید تجسم کنید که باهاش دوست هستید و در شکرگذاری روزمره برای دوست بودنمون شکر کنیم. بهش هدیه میدهید در اصل شما به ناخودآگاه میگویید واژه ای بنام دشمن وجود خارجی ندارد . ناخودآگاه چکار میکنه ؟ دوستی را به جریان در میاره . خودتون بهتر میدونید که ناخودآگاه اصلا نمیدونه بد چیه یا خوب چیه فقط کارش با قدرت عمل کردنه و عمل کردن . این باورمه که به دشمنم عشق بورزم و براش دعا کنم و ازش کینه نداشته باشم . طبق قانون کارما به هر چیزی عشق بورزی یا انرژی بزاری یا محبت کنی به مراتب بیشتر بسمت شما باز خواهد گشت . من باید انرژی منفی دشمنم را به مثبت تبدیل کنم غیر این که نیست ؟
پس اصلا مهم نیست که اون چی میخواد و چی فکر میکنه مهم شما هستید که چه میخواهید و چی فکر میکنید .
تا اهدا نکنیم چیزی به دست نمی آوریم
لینک مرجع