سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران

نسخه کامل: به بهانه روز مادر
شما در حال مشاهده نسخه تکمیل نشده می باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه ها: 1 2
با سلام، شنبه 23 اردیبهشت، ولادت حضرت فاطمه زهرا (س)، روز مادر و روز زن است؛ عزیزان انجمن میلیاردرها، در این تاپیک می توانند دلنوشته های خود را به عنوان پیامی برای مادر خویش قرار دهند یا از شاعران و سخنوران، قطعه ای در وصف مادر بنگارند.

اینک شعری از فریدون مشیری برای تمام مادران ایران:

تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سر داشتن
در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتی چون ماه دربر داشتن
صبح از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن
شامگه، چون ماه رویاآفرین
ناز بر افلاک و اختر داشتن!
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سلیمان یافتن
شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن
بر تو ارزانی، که ما را خوشتر است
لذت یک لحظه: مادر داشتن!


و قطعه ای از رابیندرانات تاگور در وصف تمام مادران دنیا:
مادر ابرنشین ها ندا می دهند مرا که:
"ما از با م تا شام با سپیده دم طلایی و ماه نقره ای بازی می کنیم."
می پرسم: "اما من چطور باید پبش شما بیایم؟"
جواب می دهند:
"به کنار زمین بیا، دست هایت را به آسمان بلند کن، و تو در ابرها خواهی بود."
می گویم: "مادرم در خانه چشم به راه من است. چطور او را بگذارم و بیایم؟"

آنها لبخندزنان دور می شوند.

مادر، اما من بازی بهتری بلدم.
من ابر و تو ماه خواهیم شد.
با دست هایم تو را می پوشانم، و آسمان آبی، بالای خانه ما خواهد بود.

موج نشین ها مرا صدا می زنند و می گیوند:
"ما از بام تا شام آواز می خوانیم، همیشه در سفریم و نمی دانیم از کجا می گذریم."
می پرسم: "اما من چطور باید پیش شما بیایم؟"
می گویند: "بیا کنار دریا و با چشم های بسته بیایست و ان وقت تو را روی امواج خواهند برد."
می گویم: "مادرم همیشه دلش می خواهد من غروب ها خانه باشم، چطور می توانم او را بگذارم و بروم؟"
آنها لبخنزنان و رقصان می روند.

اما من بازی بهتری می دانم.
من موج می شوم و تو یک ساحل غریب. من مدام می غلطم و خنده کنان در دامن تو می شکنم.
و هیچ کس در جهان نمی داند ما دو تا کجاییم.
مادرم اکنون مشهد هستند.
دم دمای صبح پنجره باز بود و احساس سرما می کردم، یکدفعه ایشان را مثل همیشه حس کردم که در حال بستن پنجره و انداختن پترو برویم هستند واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.
حتی وقتی حضورا کنارمان نیستند نیز وجود نگرانشان، در کنارمان احساس می شود.

تبریک این روز زیبا به تمام مادران ، زنان ، همسران، دختران سرزمینم
همیشه از کارآفرینی صحبت میکردم و هیچکس مرا باور نمیکرد.
اولین اقدامی که کردم فردای روزی بود که تو مرا باور کردی.
همیشه پشتیبانم بمان هر چند من ناسپاسم.
مادر دردم را حس میکنی؟
حتی تو هم نمیدانی که چه دردی دارد نتوانم برایت جبران کنم.
فقط من میدانم چون نمی توانم.
چگونه شرمم را بروز دهم.
من از تو خجالت میکشم.
هر چند که این متن را نمیخوانی تو را سپاس.
من عاشق پدر مادرمم
امیدوارم قدرشونو بدونمو همیشه کنارم باشن
الان که این تایپیک
رو خوندم دست جوفتشونو بوسیدم
این روز مبارک همگی باشه
گفتم یه باره دیگه این متن را اینجا قرار دهم خالی از لطف نیست درسته تکرار میشه ولی هزار بار هم بخونی بازم کمه
دسته گلی برای مادر
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟
دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!

شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!
پسربچه ای از مادرش پرسید:چرا تو گریه می کنی؟
مادر جواب داد برای اینکه من زن هستم.
او گفت: من نمی فهمم!مادرش اورا بغل کرد و گفت: تو هرگز نمی فهمی
بعد پسربچه از پدرش پرسید:چرا به نظر می آید که مادر بی دلیل گریه می کند.
همه زنها بی دلیل گریه می کنند!این تمام چیزی بود که پدر می توانست بگوید.
پسربچه کم کم بزرگ و مرد شد.اما هنوز درشگفت بود که چرا زنها گریه می کنند؟
سرانجام او مکالمه ای با خدا انجام داد و وقتی خدا پشت خط آمد،او پرسید:
خدایا چرا زنها به آسانی گریه می کنند؟
خدا پاسخ داد:وقتی من زن را آفریدم،گفتم او باید خاص باشد
من شانه هایش را آنقدر قوی آفریدم تا بتواند وزن جهان را تحمل کند
و در عین حال شانه هایش را مهربان آفریدم تا آرامش بدهد.
من به او یک قدرت درونی دادم
تا وضع حمل و بی توجهی که بسیاری اوقات از جانب بچه هایش به او می شود را تحمل کند.
من به او سختی را دادم که به او اجازه می دهد وقتی که همه تسلیم شدند او ادامه بدهد
و از خانواده اش به هنگام بیماری و خستگی و بدون گله و شکایت مراقبت کند.
من به او حساسیت عشق به بچه هایش را در هر شرایطی حتی وقتی بچه اش او را به شدت آزار داده است ارزانی داشتم.
من به او قدرت تحمل اشتباهات همسرش را دادم و او را از دنده همسرش آفریدم تا قلبش را حفظ کند.
من به او عقل دادم تا بداند که یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند.
اما گاهی اوقات قدرتها و تصمیم گیری هایی را برای ماندن بدون تردید در کنار او امتحان می کند.
سرانجام اشک را برای ریختن به او دادم.
این مخصوص اوست تا هروقت که لازم شد از آن استفاده کند.
پسرم می بینی که زیبایی زن در لباسهایی که می پوشد
ودر شکلی که دارد یا به طریقی که موهایش را شانه می زند نیست.
زیبایی زن باید در چشمانش دیده شود.
چون دریچه ای است به سوی قلبش، جائیکه عشق سکونت دارد.

روز زن رو به تمام زنان فعال سرزمینم تبریک میگم.
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزي بيمار خويش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئي سياه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگي ما همه جا وول ميخورد
هر کنج خانه صحنه ئي از داستان اوست
در ختم خويش هم بسر کار خويش بود
بيچاره مادرم
هر روز ميگذشت از اين زير پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از اين بغل کوچه ميرود
چادر نماز فلفلي انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هويج هم امروز ميخرد
بيچاره پيرزن ، همه برف است کوچه ها
او از ميان کلفت و نوکر ز شهر خويش
آمد بجستجوي من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پيت نفت گرفته بزير بال
هر شب در آيد از در يک خانه فقير
روشن کند چراغ يکي عشق نيمه جان
او را گذشته ايست ، سزاوار احترام :
تبريز ما ! بدور نماي قديم شهر
در ( باغ بيشه ) خانه مردي است باخدا
هر صحن و هر سراچه يکي دادگستري است
اينجا بداد ناله مظلوم ميرسند
اينجا کفيل خرج موکل بود وکيل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سير ميشوند
يک زن مدير گردش اين چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف ميدهم که پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزي که مرد ، روزي يکسال خود نداشت
اما قطارهاي پر از زاد آخرت
وز پي هنوز قافله هاي دعاي خير
اين مادر از چنان پدري يادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خيل
او يک چراغ روشن ايل و قبيله بود
خاموش شد دريغ
نه ، او نمرده ، ميشنوم من صداي او
با بچه ها هنوز سر و کله ميزند
ناهيد ، لال شو
بيژن ، برو کنار
کفگير بي صدا
دارد براي ناخوش خود آش ميپزد
او مرد و در کنار پدر زير خاک رفت
اقوامش آمدند پي سر سلامتي
يک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسيار تسليت که بما عرضه داشتند
لطف شما زياد
اما نداي قلب بگوشم هميشه گفت :
اين حرفها براي تو مادر نميشود .
پس اين که بود ؟
ديشب لحاف رد شده بر روي من کشيد
ليوان آب از بغل من کنار زد ،
در نصفه هاي شب .
يک خواب سهمناک و پريدم بحال تب
نزديکهاي صبح
او زير پاي من اينجا نشسته بود
آهسته با خدا ،‌
راز و نياز داشت
نه ، او نمرده است .
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خيال من
ميراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر ميشود خموش
آن شيرزن بميرد ؟ او شهريار زاد
هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد بعشق
او با ترانه هاي محلي که ميسرود
با قصه هاي دلکش و زيبا که ياد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشيد و بست
اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت
وانگه باشکهاي خود آن کشته آب داد
لرزيد و برق زد بمن آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هواي ناز
تا ساختم براي خود از عشق عالمي
او پنجسال کرد پرستاري مريض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد براي تو ؟ هيچ ، هيچ
تنها مريضخانه ، باميد ديگران
يکروز هم خبر : که بيا او تمام کرد .
در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود
پيچيد کوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سياه
طوماز سرنوشت و خبرهاي سهمگين
درياچه هم بحال من از دور ميگريست
تنها طواف دور ضريح و يکي نماز
يک اشک هم بسوره ياسين چکيد
مادر بخاک رفت .
آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
يک دود هم گرفت بدور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتني است
اما پدر بغرفه باغي نشسته بود
شايد که جان او بجهان بلند برد
آنجا که زندگي ،‌ ستم و درد و رنج نيست
اين هم پسر ، که بدرقه اش ميکند بگور
يک قطره اشک ، مزد همه زجرهاي او
اما خلاص ميشود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مبارکت .
آينده بود و قصه بيمادري من
ناگاه ضجه ئي که بهم زد سکوت مرگ
من ميدويدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاک
خود را بضعف از پي من باز ميکشيد
ديوانه و رميده ، دويدم بايستگاه
خود را بهم فشرده خزيدم ميان جمع
ترسان ز پشت شيشه در آخرين نگاه
باز آن سفيدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نيمه باز :
از من جدا مشو
ميآمديم و کله من گيج و منگ بود
انگار جيوه در دل من آب ميکنند
پيچيده صحنه هاي زمين و زمان بهم
خاموش و خوفناک همه ميگريختند
ميگشت آسمان که بکوبد بمغز من
دنيا به پيش چشم گنهکار من سياه
وز هر شکاف و رخنه ماشين غريو باد
يک ناله ضعيف هم از پي دوان دوان
ميآمد و بمغز من آهسته ميخليد :
تنها شدي پسر .
باز آمدم بخانه چه حالي ! نگفتني
ديدم نشسته مثل هميشه کنار حوض
پيراهن پليد مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولي دلشکسته بود :
بردي مرا بخاک کردي و آمدي ؟
تنها نميگذارمت اي بينوا پسر
ميخواستم بخنده درآيم ز اشتباه
اما خيال بود
اي واي مادرم

از شهریار، برای غم از دست دادن مادر
داد معشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بیندم از دور کند
چهره پر چین و جبین پر آژنگ
با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازک من تیر خدنگ
از در خانه مرا ترد کند
همچو سنگ از دهن قلماسنگ
مادر سنگ دلت تا زنده ست
شهد در کام من و توست شرنگ
نشوم یک دل و یک رنگ ترا
تا نسازی دل او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت بی خوف و درنگ
روی و سینه تنگش بدری
دل برون آری از آن سینه تنگ
گرم و خونین به منش بازآری
تا برد زآينه قلبم زنگ
عاشق بی خرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بی عصمت وننگ
حرمت مادری ازياد ببرد
خيره ازباده وديوانه زننگ
رفت ومادر را افکند به خاک
سينه بدريد ودل آورد به چنگ
قصد سر منزل معشوق نمود
دل مادربه کفش چون نارنگ
ازقضا خورد دم در به زمین
واندکی سوده شد او را آرنگ
وآن دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بی فرهنگ
از زمین باز چو بر خاست نمود
پی برداشتن آن آهنگ
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ:
"آه! دست پسرم یافت خراش
آخ! پای پسرم خورد به سنگ".

شعر دوران مدرسه، اما شاعرش یادم نیست!
آره مسعود راست میگی داداش.
دقیقا یادمه روزی که میخواستم کاررو شروع کنم دو دل بودم ......خیلی نگران بودم.....با ذهنم کلانجار میرفتم که آیا میشه یا نه......آیا به سود دهی میرسیم یا نه......اصلا آیا این کار ما درسته یا نه......
واقعا سر در گم بودم نمی دونستم چیکار کنم.....مادرم اومد پیشم.....گفت پسرم چته؟مشکلی پیش اومده؟گفتم مادر موندم چیکار کنم....گفت :همش همین؟؟؟گفتم آره.....گفت تو که نصف راه رو اومدی نصف دیگشم بسپر به خدا....اون خودش هوای بنده هاشو رو داره .....باورتون نمیشه همون لحظه یه قدرتی گرفتم که نمیتونم وصفش کنم....اومدم از خونه بیرون.....با ناصر قرار داشتیم که بریم دستگاه هارو بخریم.....از خونه که زدم بیرون یه نگاه به آسمون انداختم گفتم:نوکرتم خودت هوامونو داشته باش....با دست خالی داریم شروع می کنیم....یه دفعه یه صدایی به من گفت برو که موفق میشی...برگشتم دیدم که مادرمه....پیشونیش رو بوسیدم و یه یا علی گفتم و رفتم.......................................................................

بله موفق شدم......و این موفقیت رو مدیون دعای خیر مادرم سر نمازش هستم.....که مطمئنم از اینی که هستم هم بالاتر خواهم رفت................چون...........همیشه دعای خیر مادر بدرقه ی راهم هست...

از همین جا به تمام مادرای دنیا الاخصوص مادر خودم و تمام مادر های این انجمن این روز رو تبریک میگم.و امیدوارم که هیچ موقع سایشون از سرمون کم نشه.....
برای تمام کسانی که از حضور مادر کنارخود محروم اند:

شب است و دلم بهانه تو را دارد

دستان نيمه جانم گرمي دستان تو را مي طلبد

نفسم به شماره مي افتد آن زمان كه ياد نگاه گيرايت در ذهنم رسوب مي كند.

من ديگر طاقت صداي بال پروانه ها را ندارم .

من به كوچ چلچله ها خيره نمي مانم . به گل سرخ دل نمي بندم.

چشمانم مال توست.نگاهم پيشكشت.جانم به كلامت بسته است .

دستانم اگر ميلرزد و برايت مينگارم به خاطر عشق سوزاني است كه مغز استخوانم را مي سوزاند.

سر فصل تمام نوشته هايم نام تو

و پايانش سطر نيمه كارهايست كه با ياد تو پايان مي يابد

پس برايت مي نگارم اي عشق من

تا جان در بدن دارم دوستت دارم مادر . روحت شاد .
صفحه ها: 1 2
لینک مرجع