سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران

نسخه کامل: باران واژه
شما در حال مشاهده نسخه تکمیل نشده می باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه ها: 1 2
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه ریباست ولی خاک وطن نیست
ان کشور نو،ان وطن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزدو قم وسمنان ولرستان
لطفی است که در کلگری ونیس وپکن نیست
در دامن بحر خزرو ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطریست که در نافه ی اهوی ختن نیست
اواره ام وخسته وسرگشته وحیران
هر جا که روم هیچ کجا خانه ی من نیست
اوارگی و خانه بدوشی چه بلایی ست
دردیست که همتاش دراین دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غرل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست؟
هرکس که زند طعنه به ایرانی وایران
بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران
لندن به دلاویزی شیرازکهن نیست
هرچند که سرسبز بود دامنه ی الپ
چون دامن البرز پر از چین و شکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهر عظیم است ولی شهر غریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
دکتر خسرو خورشید ور
شعري از حافظ

صـبا بـه لطـف بگو آن غزال رعنا را ... که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

شـکرفروش کـه عمرش دراز باد چرا ... تفـقدی نـکـند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گـل ... کـه پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر ...بـه بـند و دام نـگیرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست ... سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

چو با حـبیب نـشینی و باده پیمایی ... بـه یاد دار مـحـبان بادپیما را

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب ... کـه وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافـظ ... سرود زهره به رقص آورد مـسیحا را
می خواهم برگردم به روزهای کودکی
آن زمان ها که :
* پدر تنها قهرمان بود.
* عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد.
*بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود.
*بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند.
*تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
*تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود.
* و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!
یک نفر منتظرم هست که باید بروم


عاشق و دربه درم هست که باید بروم

به خدا او همه سالار دل و روح من است

غیرت و تاج سرم هست که باید بروم

دردو داروی دلم اوج خیال غزل است

سایه اش دو رو برم هست که باید بروم

او که پیغام فرستاد که کی میایی

هر نفس یاور من هست که باید بروم

پا اگر نیست مرا با دل و جان خواهم رفت

مادرم منتظرم هست که باید بروم ......
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟/بی وفا، حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی/سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست/من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم/دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟

وه که با این عمر های کوته بی اعتبار/این همه غافل شدن از چون من شیدا چرا ؟

آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند/درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر/راه عشق است این سفر بی مونس و تنها چرا ؟

محمد حسین بهجت تبریزی(شهریار)
پرستو

آسمان هست
من هستم
مثل یک پرستوی مهاجر با حسی غریب
اما نه برای تو و نه برای هیچکس
در کنار این مردم
شاید حضور صدایی نتواند نگاههایی چنین سنگین را جا به جا کند
شاید برای باور وجودم اثباتی لازم باشد
اما من وجود دارم
برای تنهایی دیوارهای اتاق
برای انتظار قلبهای بدون عکس
برای ترک خوردگی روح باغچه
من هستم با قلبی شکسته اما در حال تپیدن جدا از همه بودنها
همانطور که آسمان هست
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
سهراب سپهری
با همين دل و چشم هايم

با همين چشم، همين دل

دلم ديد و چشمم مي گويد:

آن قدر كه زيبايي رنگارنگ است،

هيچ چيز نيست.

زيرا همه چيز زيباست، زيباست، زيباست؛

و هيچ چيز همه چيز نيست.

و با همين دل، همين چشم

چشمم ديد، دلم مي گويد:

آن قدر كه زشتي گوناگون است،

هيچ چيز نيست.

زيرا همه چيز زشت است، زشت است،

زشت است؛

و هيچ چيز همه چيز نيست.



زيبا و زشت، همه چيز و هيچ چيز،

و هيچ، هيچ، هيچ، اما

با همين چشم ها و دلم

هميشه من يك آرزو دارم؛

كه آن شايد از همه آرزوهايم كوچكتر است،

از همه كوچكتر.

و با همين دل و چشمم

هميشه من يك آرزو دارم؛

كه آن شايد از همه آرزوهايم بزرگتر است،

از همه بزرگتر.

شايد همه آرزوها بزرگند،

شايد همه كوچك،

و من هميشه يك آرزو دارم.

با همين دل،

و چشم هايم،

هميشه.
زیباترین قسم سهراب

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
صفحه ها: 1 2
لینک مرجع