04-09-2011, 11:37 AM
ماشينش رو نيگا كن.لامصب لكسوزه، بياموست. بنزه. رينگش اندازه كل ماشين من ميارزه. ميگن 300 ميليون تومن بابتش پول داده... خونه رو نيگا. هزارمتري بر فرشته فقط يكي از داراييهاشه. 10تا خونه داره. يكي رو داده اجاره، يكي مال اون پسرشه، يكي مال اون دخترشه،... چك ميكشه يه برگ زندگي ما رو ميخره... بابا يارو ميلياردره... اينها فكرهاي جسته گريخته، جويده و حسرتآلودي است كه بسياري از مردم هنگام ديدن خانهها و ماشينها و زرق و برقهاي آنچناني ميلياردرهاي سرزمين ما در مقايسه با زندگي محقر اكثر ما از ذهن ميگذرانند. ميلياردرها از نظر بسياري آدمهايي كه لحظهاي از كنارشان رد ميشوند، انسانهايي فضايياند.اما شايد هميشه يك سوال بزرگ در اين ميان ناگفته مانده باشد، آقاي ميلياردر! چگونه ميلياردر شديد؟ از كجا آورديد؟ ارث پدري؟ تلاش و تقلا؟ شانس؟ يافتن گنج؟ يا خداي ناكرده پايين بالا كردن حق اين و آن و دست زدن به روشها و كارهايي كه خدا و عرف و قانون و اخلاق سخت طردش ميكند؟ اين گزارش در تلاش براي يافتن پاسخ اين پرسش از ميان ميلياردرهاي متعددي كه در ايران وجود دارند به سراغ چند نفر كه دست يافتني بودند رفت تا ساده و صريح از آنان بپرسيم ثروتي كه به دست آوردهاند، چگونه و از چه راهي بوده است؟
به گزارش بانکی دات آی آر روشن است اين توضيحات بيانگر معرفي كل جمعيت ميلياردرهاي كشور نيست كه هر انسان و هر زندگي حكايت و سايهروشنهاي خودش را دارد. لذا اين روايت نه درصدد تاييد و نه در پي تكذيب كسي يا قشري است و در پي قضاوت هم نيست. احد عظيمزاده، اسدالله عسكراولادي، محمد صدرهاشمينژاد و شاهرخ ظهيري چهار شخصي بودند كه سفره زندگيشان را پيش روي نگارنده گشودند. طوريكه اين گفتوگوها به يك زندگينامه فشرده خودنوشت تبديل شده و اين چهار ميلياردر راه رفته زندگي از كودكي تا به امروزشان را حكايت كردهاند. اين زندگينامهها حكايات بسياري دردل دارد و به همان نگاههاي حسرتآلود به آن ماشينها و خانهها و زرق و برقها دريچهاي جديد ميگشايد.
اين چهار ميلياردر زندگينامهاي بس عجيب شبيه هم دارند و راهي كه رفتهاند، به شكل تعجبآوري شبيه هم بوده است. اين شباهت در سطرسطر اين زندگينامهها قابل مشاهده است. سوالات نگارنده اما از تمام آنها ثابت بوده است. چگونه ميلياردر شديد؟ آيا از روز اول همينگونه پولدار بودهايد؟
چه راه و مسيري را طي كردهايد كه اكنون به اين جايگاه رسيدهايد؟ و آيا اين رسيدن آسان بوده است؟ و سرانجام اكنون كه به اين جايگاه رسيدهايد، چه احساسي نسبت به پول داريد و با اين همه پول چه خواهيد كرد؟...
نام: احد عظيمزاده
موقعيت: بزرگترين توليدكننده و صادركننده فرش دستباف كشور
متولد: 1336، روستاي اسفنجان ـ اسكو
من احد عظيمزاده هستم. در 10 آذر 1336 در ده اسفنجان در شهرستان اسكو متولد شدم. هفت ساله بودم كه پدرم را از دست دادم و يتيم شدم. امكانات ماليمان اجازه نميداد به مدرسه بروم و فقط پس از رفتن به كلاس اول مجبور شدم پشت دار قالي بنشينم و قاليبافي كنم. تا 13 سالگي روزها قالي ميبافتم و شبها درس ميخواندم. چارهاي نبود، وسع مالي ما جز اين اجازه نميداد. خاك خوردم و زحمت بسيار كشيدم. در سال 2بار بيشتر نميتوانستيم برنج بخوريم. يك بار روز 21 ماه رمضان و بار دوم شب چهارشنبهسوري. آرزو داشتم يا خلبان شوم يا پولدار و براي رسيدن به اين آرزوها بسيار زحمت كشيدم. كارم را با به دوش كشيدن پشتي و قاليهاي كوچك و بردن آن از اسفنجان يا اسكو براي فروش آغاز كردم. در آغاز كار از هركدام از آنها يك يا دو تومان (نه هزار يا 2هزار تومان) سود ميكردم. پنج سال اينچنين سخت كار كردم. بسيار دشوار بود. اما پشتكار و اعتقاد به هدف با توكل به خدا تحمل سختيها را آسان ميكرد. در 18 سالگي توانستم 20 هزار تومان پسانداز كنم، اما فشارها همچنان ادامه داشت تا اينكه مجبور به ترك تحصيل شدم.
غصه يتيمي چون باري سنگين به دوشم بود. (بغض ميكند) يتيم هيچكس را ندارد. كارمند، كارگر، بانكي، كاسب و هركس ديگري شب كه به خانهاش ميرود دستي به سر و روي بچهاش ميكشد. اما يتيم اين محبت بزرگ را ندارد. شبها، شبهاي جمعه پاهايش را در بغل ميگيرد و به انتظار مينشيند. در انتظار آن كس كه دستي به سرش بكشد...
در اين فكر بودم كه سرمايهام را افزايش بدهم تا بتوانم كاري بكنم. ميخواستم يك كارگاه فرشبافي راه بيندازم. سراغ پسرعموي پدرم رفتم و از او 20 هزار تومان قرض كردم و 60 هزار تومان هم از بانك وام گرفتم. سرمايهام شد 100 هزار تومان يعني به اندازه يك تراول صد توماني امروزي. وقتي اين پول دستم آمد تازه به فكر افتادم كه چه بكنم. چه ايده جديدي داشته باشم؟ ماهها فكر كردم. آن روزها چون انقلاب پيروز شده بود تا 2 سال به هيچ ايراني پاسپورت نميدادند. در اين مدت فكر كردم و فكر كردم تا به اين نتيجه رسيدم كه با صادرات كارم را شروع كنم. اما هيچ اطلاعاتي نداشتم. شنيده بودم آلمان مركز تجارت فرش است. ويزا گرفتم و به هامبورگ رفتم و در يك مسافرخانه يا پانسيون مستقر شدم. به سالنها و انبارهاي فرش آنجا سرزدم و با سليقهها آشنا شدم. آنجا به من گفتند ثروتمندان براي خريد فرش به سوئيس ميروند. ويزاي 15 روزه سوئيس گرفتم و به ژنو رفتم. زبان هم نميدانستم. در يك هتل با تاجري آشنا شدم و او ايده اصلي را به من داد: فرش گرد بباف. در آن دوران در ايران فرش گرد بافته نميشد و كيفيت توليد فرش و رنگبنديها هم مناسب نبود. چاي و قهوهام را خوردم و همان روز به ايران برگشتم. به ده خودمان آمدم و ساختماني اجاره كردم. دستگاه خريدم، با 10 درصد نقد و بقيه اقساط. ابريشم هم قسطي خريدم. انسان بايد ريسكپذير باشد و من هم ريسك كردم. با دست خالي و از هيچ. شروع به بافتن فرش گرد كردم و چند نمونه كه بيرون آمد سر و كله تاجران آلماني پيدا شد و آنان به اسفنجان آمدند. باور ميكنيد يا نه؟ در اولين معامله 6.5 ميليون تومان نقد پرداختند و شش ميليون تومان هم چك دادند! آن شب از شدت هيجان نخوابيدم. احساس آن شب را خوب به خاطر دارم. سرمايه 100 هزار توماني من كه 80 هزار تومانش قرض بود در كارخانه اجارهاي اينچنين سودي نصيب من كرده بود، در اولين قدم... كسب و كارم رونق گرفت و صادراتم را به آلمان، ايتاليا، سوئيس، انگليس، بلژيك و ديگر كشورها آغاز كردم. بسيار سفر كردم و ايدههاي جديد دادم. از موزههاي فرش كشورها بازديد ميكردم و از طرحها اقتباس يا از آنها عكس ميگرفتم و با الهام از آنها و تلفيق طرحها، ايدههاي نو بيرون ميدادم. در اين مدت سليقه مشتريان را شناختم. اصول كار خودم را پيدا كردم. من شريك ندارم. هيچگاه نداشتهام و نخواهم داشت. اگر شريك خوب بود، خدا براي خودش شريك ميگذاشت. اصل ديگر من احترام به مشتري است، هر كه ميخواهد باشد. پيش مشتري مثل سربازي كه جلوي تيمسار خبردار ميايستد، با احترام ميايستم. اتكاي خودم اول به خدا و دوم به ايده و تفكر و پشتكار و ريسكپذيري خودم است. بسيار ريسك ميكنم، بسيار. كمي بعد در بازديد از هتلهاي معروف جهان تصميم گرفتم وارد كار ساخت بزرگترين پروژه هتل كشور شوم. تاكنون 180 ميليارد تومان در اين پروژه سرمايهگذاري كردهام. تمام مصالح اين پروژه خارجي و بهترين است. سنگ برزيل، شيشه بلژيك، دستگيره در انگليس و تاسيسات آلماني است. كابين چهار آسانسور نيز از طلاي 18 عيار است. اين هتل 340 واحد مسكوني در 25 طبقه، هفت طبقه سالن ورزشي، 34 طبقه هتل، 7 رستوران روي درياچه، 10 هزار متر شهر آبي، 70 هزار متر زمين آمفيتئاتر، 90 هزار متر زمين گلف و 2 باند هليكوپتر دارد. فقط قرارداد نورپردازي اين پروژه با فرانسويها 9 ميليون دلار (9 ميليارد تومان) است. اين پروژه آبروي كشور است و من با افتخار روي آن سرمايهگذاري كردهام. من ايران را دوست دارم. برويد بگرديد حتي يك دلار و ريال در خارج كشور ندارم و سرمايهگذاري يا ذخيره نكردهام....
ميپرسيد چه احساسي نسبت به پول دارم؟ پول ديگر مرا ارضا نميكند. هدف من كارآفريني است. تنها در پروژه آن هتل 600 نفر به طور مستقيم كار ميكنند. من 2 بار برنده تنديس الماس بزرگترين بيزينسمن جهان شدم و بزرگترين صادركننده فرش كشور هستم. اما ميدانيد بزرگترين افتخار من چيست؟ يتيمنوازي. افتخار ميكنم 2 سال خير نمونه كشور شدم. افتخار ميكنم جزو 100 كارآفرين برتر كشور هستم. دوست دارم اشتغالزايي كنم. دوست دارم سفره مرتضي علي باز كنم، معتقدم خدا من را وسيله قرار داده است. هماكنون 1070 بچه يتيم را زير پوشش دارم و با خودم پيمان بستم تا عمر دارم هر سال 100 بچه به آنها اضافه كنم. وصيت كردهام وقتي مردم تا 10 سال بعد از عمرم هر سال 100 بچه يتيم اضافه شود و مخارج همه يتيمها را از محل ارثم بپردازند. بعد از 10 سال هم اگر بازماندگانم لياقت داشتند، راه من را ادامه ميدهند. سفره كه مياندازيم براي يتيمها و ميآيند و غذا ميخورند، كيف ميكنم. گريه ميكنم و حال ميكنم. اين گونه ارضا ميشوم. در يك مراسمي بچهها دورم جمع شده بودند و هر كس چيزي ميخواست. در اين ميان دختربچهاي به من نزديك شد و به جاي آن كه چيزي بخواهد، فقط خواست دستم را ببوسد. مهرش بدجور به دلم نشست. خواستم فردا بيايند دفترم. آن دختر الان دخترخوانده من است. روي پايم نشست و بابايي صدايم كرد. من به هر دخترم 50 ميليون تومان جهاز دادم و مقرر كردم به اين يكي 100 ميليون تومان جهاز بدهند. اين دست خداست كه مهر اين دختر را به دل من انداخت. يتيمي سخت است. بهترين ساعات عمر من زماني است كه در خدمت يتيمان هستم. پول را براي چه ميخواهيم؟ خدا به ما داده و ما هم بايد به بقيه بدهيم. ما وسيله هستيم. بايد بخشيد و بيمنت و زياد بخشيد. اين توصيه من به همكارانم است. من از زير صفر شروع كردم. توصيه من به جوانان اين است كه منطقي فكر كنند. اين گونه نبوده كه شب بخوابم، صبح پولدار شوم. خاك خوردم و رنج كشيدم و آثار اين رنج هنوز در من هست. اميدشان به خدا و فكر و بازوي خودشان باشد. درستكار باشند و تلاش و تلاش و تلاش كنند. اين فرمول من است...
به گزارش بانکی دات آی آر روشن است اين توضيحات بيانگر معرفي كل جمعيت ميلياردرهاي كشور نيست كه هر انسان و هر زندگي حكايت و سايهروشنهاي خودش را دارد. لذا اين روايت نه درصدد تاييد و نه در پي تكذيب كسي يا قشري است و در پي قضاوت هم نيست. احد عظيمزاده، اسدالله عسكراولادي، محمد صدرهاشمينژاد و شاهرخ ظهيري چهار شخصي بودند كه سفره زندگيشان را پيش روي نگارنده گشودند. طوريكه اين گفتوگوها به يك زندگينامه فشرده خودنوشت تبديل شده و اين چهار ميلياردر راه رفته زندگي از كودكي تا به امروزشان را حكايت كردهاند. اين زندگينامهها حكايات بسياري دردل دارد و به همان نگاههاي حسرتآلود به آن ماشينها و خانهها و زرق و برقها دريچهاي جديد ميگشايد.
اين چهار ميلياردر زندگينامهاي بس عجيب شبيه هم دارند و راهي كه رفتهاند، به شكل تعجبآوري شبيه هم بوده است. اين شباهت در سطرسطر اين زندگينامهها قابل مشاهده است. سوالات نگارنده اما از تمام آنها ثابت بوده است. چگونه ميلياردر شديد؟ آيا از روز اول همينگونه پولدار بودهايد؟
چه راه و مسيري را طي كردهايد كه اكنون به اين جايگاه رسيدهايد؟ و آيا اين رسيدن آسان بوده است؟ و سرانجام اكنون كه به اين جايگاه رسيدهايد، چه احساسي نسبت به پول داريد و با اين همه پول چه خواهيد كرد؟...
نام: احد عظيمزاده
موقعيت: بزرگترين توليدكننده و صادركننده فرش دستباف كشور
متولد: 1336، روستاي اسفنجان ـ اسكو
من احد عظيمزاده هستم. در 10 آذر 1336 در ده اسفنجان در شهرستان اسكو متولد شدم. هفت ساله بودم كه پدرم را از دست دادم و يتيم شدم. امكانات ماليمان اجازه نميداد به مدرسه بروم و فقط پس از رفتن به كلاس اول مجبور شدم پشت دار قالي بنشينم و قاليبافي كنم. تا 13 سالگي روزها قالي ميبافتم و شبها درس ميخواندم. چارهاي نبود، وسع مالي ما جز اين اجازه نميداد. خاك خوردم و زحمت بسيار كشيدم. در سال 2بار بيشتر نميتوانستيم برنج بخوريم. يك بار روز 21 ماه رمضان و بار دوم شب چهارشنبهسوري. آرزو داشتم يا خلبان شوم يا پولدار و براي رسيدن به اين آرزوها بسيار زحمت كشيدم. كارم را با به دوش كشيدن پشتي و قاليهاي كوچك و بردن آن از اسفنجان يا اسكو براي فروش آغاز كردم. در آغاز كار از هركدام از آنها يك يا دو تومان (نه هزار يا 2هزار تومان) سود ميكردم. پنج سال اينچنين سخت كار كردم. بسيار دشوار بود. اما پشتكار و اعتقاد به هدف با توكل به خدا تحمل سختيها را آسان ميكرد. در 18 سالگي توانستم 20 هزار تومان پسانداز كنم، اما فشارها همچنان ادامه داشت تا اينكه مجبور به ترك تحصيل شدم.
غصه يتيمي چون باري سنگين به دوشم بود. (بغض ميكند) يتيم هيچكس را ندارد. كارمند، كارگر، بانكي، كاسب و هركس ديگري شب كه به خانهاش ميرود دستي به سر و روي بچهاش ميكشد. اما يتيم اين محبت بزرگ را ندارد. شبها، شبهاي جمعه پاهايش را در بغل ميگيرد و به انتظار مينشيند. در انتظار آن كس كه دستي به سرش بكشد...
در اين فكر بودم كه سرمايهام را افزايش بدهم تا بتوانم كاري بكنم. ميخواستم يك كارگاه فرشبافي راه بيندازم. سراغ پسرعموي پدرم رفتم و از او 20 هزار تومان قرض كردم و 60 هزار تومان هم از بانك وام گرفتم. سرمايهام شد 100 هزار تومان يعني به اندازه يك تراول صد توماني امروزي. وقتي اين پول دستم آمد تازه به فكر افتادم كه چه بكنم. چه ايده جديدي داشته باشم؟ ماهها فكر كردم. آن روزها چون انقلاب پيروز شده بود تا 2 سال به هيچ ايراني پاسپورت نميدادند. در اين مدت فكر كردم و فكر كردم تا به اين نتيجه رسيدم كه با صادرات كارم را شروع كنم. اما هيچ اطلاعاتي نداشتم. شنيده بودم آلمان مركز تجارت فرش است. ويزا گرفتم و به هامبورگ رفتم و در يك مسافرخانه يا پانسيون مستقر شدم. به سالنها و انبارهاي فرش آنجا سرزدم و با سليقهها آشنا شدم. آنجا به من گفتند ثروتمندان براي خريد فرش به سوئيس ميروند. ويزاي 15 روزه سوئيس گرفتم و به ژنو رفتم. زبان هم نميدانستم. در يك هتل با تاجري آشنا شدم و او ايده اصلي را به من داد: فرش گرد بباف. در آن دوران در ايران فرش گرد بافته نميشد و كيفيت توليد فرش و رنگبنديها هم مناسب نبود. چاي و قهوهام را خوردم و همان روز به ايران برگشتم. به ده خودمان آمدم و ساختماني اجاره كردم. دستگاه خريدم، با 10 درصد نقد و بقيه اقساط. ابريشم هم قسطي خريدم. انسان بايد ريسكپذير باشد و من هم ريسك كردم. با دست خالي و از هيچ. شروع به بافتن فرش گرد كردم و چند نمونه كه بيرون آمد سر و كله تاجران آلماني پيدا شد و آنان به اسفنجان آمدند. باور ميكنيد يا نه؟ در اولين معامله 6.5 ميليون تومان نقد پرداختند و شش ميليون تومان هم چك دادند! آن شب از شدت هيجان نخوابيدم. احساس آن شب را خوب به خاطر دارم. سرمايه 100 هزار توماني من كه 80 هزار تومانش قرض بود در كارخانه اجارهاي اينچنين سودي نصيب من كرده بود، در اولين قدم... كسب و كارم رونق گرفت و صادراتم را به آلمان، ايتاليا، سوئيس، انگليس، بلژيك و ديگر كشورها آغاز كردم. بسيار سفر كردم و ايدههاي جديد دادم. از موزههاي فرش كشورها بازديد ميكردم و از طرحها اقتباس يا از آنها عكس ميگرفتم و با الهام از آنها و تلفيق طرحها، ايدههاي نو بيرون ميدادم. در اين مدت سليقه مشتريان را شناختم. اصول كار خودم را پيدا كردم. من شريك ندارم. هيچگاه نداشتهام و نخواهم داشت. اگر شريك خوب بود، خدا براي خودش شريك ميگذاشت. اصل ديگر من احترام به مشتري است، هر كه ميخواهد باشد. پيش مشتري مثل سربازي كه جلوي تيمسار خبردار ميايستد، با احترام ميايستم. اتكاي خودم اول به خدا و دوم به ايده و تفكر و پشتكار و ريسكپذيري خودم است. بسيار ريسك ميكنم، بسيار. كمي بعد در بازديد از هتلهاي معروف جهان تصميم گرفتم وارد كار ساخت بزرگترين پروژه هتل كشور شوم. تاكنون 180 ميليارد تومان در اين پروژه سرمايهگذاري كردهام. تمام مصالح اين پروژه خارجي و بهترين است. سنگ برزيل، شيشه بلژيك، دستگيره در انگليس و تاسيسات آلماني است. كابين چهار آسانسور نيز از طلاي 18 عيار است. اين هتل 340 واحد مسكوني در 25 طبقه، هفت طبقه سالن ورزشي، 34 طبقه هتل، 7 رستوران روي درياچه، 10 هزار متر شهر آبي، 70 هزار متر زمين آمفيتئاتر، 90 هزار متر زمين گلف و 2 باند هليكوپتر دارد. فقط قرارداد نورپردازي اين پروژه با فرانسويها 9 ميليون دلار (9 ميليارد تومان) است. اين پروژه آبروي كشور است و من با افتخار روي آن سرمايهگذاري كردهام. من ايران را دوست دارم. برويد بگرديد حتي يك دلار و ريال در خارج كشور ندارم و سرمايهگذاري يا ذخيره نكردهام....
ميپرسيد چه احساسي نسبت به پول دارم؟ پول ديگر مرا ارضا نميكند. هدف من كارآفريني است. تنها در پروژه آن هتل 600 نفر به طور مستقيم كار ميكنند. من 2 بار برنده تنديس الماس بزرگترين بيزينسمن جهان شدم و بزرگترين صادركننده فرش كشور هستم. اما ميدانيد بزرگترين افتخار من چيست؟ يتيمنوازي. افتخار ميكنم 2 سال خير نمونه كشور شدم. افتخار ميكنم جزو 100 كارآفرين برتر كشور هستم. دوست دارم اشتغالزايي كنم. دوست دارم سفره مرتضي علي باز كنم، معتقدم خدا من را وسيله قرار داده است. هماكنون 1070 بچه يتيم را زير پوشش دارم و با خودم پيمان بستم تا عمر دارم هر سال 100 بچه به آنها اضافه كنم. وصيت كردهام وقتي مردم تا 10 سال بعد از عمرم هر سال 100 بچه يتيم اضافه شود و مخارج همه يتيمها را از محل ارثم بپردازند. بعد از 10 سال هم اگر بازماندگانم لياقت داشتند، راه من را ادامه ميدهند. سفره كه مياندازيم براي يتيمها و ميآيند و غذا ميخورند، كيف ميكنم. گريه ميكنم و حال ميكنم. اين گونه ارضا ميشوم. در يك مراسمي بچهها دورم جمع شده بودند و هر كس چيزي ميخواست. در اين ميان دختربچهاي به من نزديك شد و به جاي آن كه چيزي بخواهد، فقط خواست دستم را ببوسد. مهرش بدجور به دلم نشست. خواستم فردا بيايند دفترم. آن دختر الان دخترخوانده من است. روي پايم نشست و بابايي صدايم كرد. من به هر دخترم 50 ميليون تومان جهاز دادم و مقرر كردم به اين يكي 100 ميليون تومان جهاز بدهند. اين دست خداست كه مهر اين دختر را به دل من انداخت. يتيمي سخت است. بهترين ساعات عمر من زماني است كه در خدمت يتيمان هستم. پول را براي چه ميخواهيم؟ خدا به ما داده و ما هم بايد به بقيه بدهيم. ما وسيله هستيم. بايد بخشيد و بيمنت و زياد بخشيد. اين توصيه من به همكارانم است. من از زير صفر شروع كردم. توصيه من به جوانان اين است كه منطقي فكر كنند. اين گونه نبوده كه شب بخوابم، صبح پولدار شوم. خاك خوردم و رنج كشيدم و آثار اين رنج هنوز در من هست. اميدشان به خدا و فكر و بازوي خودشان باشد. درستكار باشند و تلاش و تلاش و تلاش كنند. اين فرمول من است...